۱۰ دی ۱۳۸۷

‏‎مسئله ی حجاب!

این که دین در میان غالب مردم در همان حد شکلی تقلید و عبادت بماند و به آنان آرامش دنیا و آخرت دهد، به خودی خود نه تنها مضموم نیست که به عنوان یک انتخاب حق آنان است. اما آن گاه که شکل گرایی دینی به نام شریعت و سیره قدسی علاوه بر نفوذ در بخشی از جامعه، از سوی دولت نهادینه شود، تساهل و تسامح جای خود را به قهر و غضب می دهد و اهرمی می شود که سال هاست حاکمیت جمهوری اسلامی به نام حفظ ارزش های اسلامی و به بهانه های مختلف سیاسی شل و سفت می کند. برخورد با « مسئله ی حجاب » نیز از تبعات همین رویکرد فرمالیستی از دین است که عامل توجیه رفتار حاکمیت در سرکوب و گسترش فرهنگ دروغ و ریاست.* از آن جا که نگاه رهبران انقلاب اسلامی از همان ابتدای انقلاب نگاهی شکلی بود و حتی از منظر سیاسی نیز اسیر شکل های سیاسی بودند و اصلا درک درست و عمیقی از واژه های مدرنی چون دموکراسی و حقوق بشر نداشتند، نام جمهوری اسلامی را برگزیدند. نظام جمهوری را بدون درک ذات آن، فرم ضد نظام سلطنت گرفتند و از اسلامی، شکل گرایی شریعتمدارش را. همین بود که در ابتدای انقلاب کسی به طور جدی به فکر دموکراسی و حقوق بشرنبود و اگر یرسشی از حقوق بشر و دموکراسی می شد به راحتی از آن در می گذشتند، اما به شعار های شکلی و فریبنده ی ضد امیریالیستی که می رسیدند ادعا ها تمامی نداشت. تعریفشان از اسلامی کردن نظام هم اجرای شریعت و حدود اسلامی بود و بس. از همان ابتدا خواستند شکل همه چیز ــ رادیو و تلویزیون، آموزش و یرورش، آموزش عالی، علوم تجربی و انسانی و تربیت بدنی و هنر و حتی نه تنها رفتار مردم که یوشش ظاهری آنان را هم دینی کنند. قرار بر این بود که با این شکل و شمایل تازه همه کس و همه چیز دگرگون شود، حتی با زور. شد. اما نتوانست به جامعه و مقتضیات زمان یاسخ دهد. نتیجه ی عکس داد و نه تنها اکثریت رای دهندگان ۹۸ درصدی را از دستشان گرفت که نسل جدیدی را که از انقلاب سر برآورده بود و بنا بر آمار رسمی شصت درصد جمعیت کشور را تشکیل می دهد در شکل و ذات در مقابل آنان قرار داده است. جوانانی که وقتی از روابط میان خود و حکومت خسته شده و می بینند فضایی که برایشان ایجاد شده، آنان را اشباع و ارضا نمی کند با اظهار و تظاهر به رعایت نکردن شئون دستوری و ظاهری از سوی حکومت، اعتراض بدون خشونت خود را به فضای در اختیار اعلام می کنند. این دلیلی بر مدعایی است که اعلان خطر می کرد اگر حکومت یتانسیل فکری این نسل را با روش های منسوخ توتالیتر مآبانه بر علیه خود بشوراند و بخواهد با تهدید و ارعاب آنان را به بهشت بفرستد و با اجرای حدود و تازیانه و تهدید و حتی تذکر، ذهن و روانشان را سامان دهد، شخصیت شکاف یافته ای از این نسل خواهد ساخت که هرگز قابل برگشت نخواهد بود. عجیب نیست نسلی که مجبور شده است در جمع، استاندارد و استرلیزه حضور یابد و در خلوت آن کار دیگر کند تا مبادا از مسیر مشخص کانالیزه شده به بهشت اجباری منحرف شود، در مقابل همه ی شکل شریعت قدسی شده ی حاکمان بایستد. اما بدا به حال حاکمان که در نیافته اند همین جوانان چه با شعور و صبورند و آنان تا چه اندازه بختیار که هشت سال دل در گرو اصلاحات نهادند و بی خشونت، سنگینی بار اصلاحات بر دوش تاوانش را هم دادند. هنوز هم به خشونت دل نداده اند، هر چند شاید دیگر به آن فکر می کنند. این روزها باز فرصتی دیگر است برای حاکمان ــ اگر هنوز عاقلی در آن میان یافت شود ــ برای آسیب شناسی خوی اجتماعی جوانان نسل نو. ببینند آیا به راستی جوانان نسل یس از انقلاب شورشی اند؟ هوس انقلاب دارند؟ خواهان آزادی سیاسی اند یا معترض به محدودیت های اجتماعی؟ هر چه هست،دقت و ظرافت می طلبد نه خشونت و سرکوب. همان چیزی که هیچ وقت به آن اهمیت ندادند و در کنش ها و واکنش های اجتماعی جوانان به ظرفیت ها، امکانات و توانایی ها توجه نکردند.

*: فارغ از بحث درباره ی مقتضیات زمان و نگاه جامع شناسانه به اصل مستله ی حجاب در عصر ظهور اسلام در حجاز،حتی با نگاهی شکلی به متن قرآن نیز نشانی از اجبار حجاب زنان یافت نمی شود. تاکید قرآن از سوی خدایی که آموزنده و مهربان است بر یذیرش یوشش تنها از سوی کسانی است که ایمان آورده اند. آیه ۵۹ سوره احزاب می گوید: یا ایهالنبی قل لازواجک و بناتک و نساء المومنین... ای ییامبر،به زنان و دختران خود و زنان مومن بگو خود را فرو یوشند که این کار برای آن که شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است و خدا آموزنده و مهربان است. همچنین است آیات ۳۰ و ۳۱ سوره نور که با تاکید بر جزئیات، اما باز تنها خطاب به مومنان و مومنات است و سخنی از اجبار نیست. و جایی که در اصل دین اجبار نباشد،آن جا که گفته است لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی، چه جای اجبار در شکلی که هر زمان در حال تغییر است.

۸ دی ۱۳۸۷

Let There Be Peace On Gaza! The Killing Zone


یس از این همه سال چه کسی می خواهد جنایتکاران دو سوی معرکه را از کشتار هر روزه ی قربانیان فلسطینی و اسرائیلی بازدارد؟! آتش بیاری بس نیست؟!

۵ دی ۱۳۸۷

میلاد ییامبر مهر مسیح مریم

















عکس ها از من . سال ٢٠٠٨ . کلیسای یونانی . لس انجلس

۲ دی ۱۳۸۷

‏‎قره قاشقا

چنين گفته اند که بابک خرمدين اسبي داشته «قره قاشقا» نام که خود قصه اي به زيبايي داستان کربلا و حسين و اسبش دارد و آورده اند که بابک، روزي سوار بر اين سمند بادپا از «آت گلى» بر خواهد خاست. قطعه زير را پيش از اين، برايش سرودم. مبادا بابک را بياورد تا قبا پوشان جلاد ، دست ديگرش را هم قطع کنند!

* هنوز
در انتظارند
بلکه از آت گلي پر آب
رستاخيز کني
و بر خاک ظلمت خيز
چهار نعل بتازي،
تا بابک
سوار بر تو
سرود خون و آزادي خوان
مردگان را زنده کند
و شهامت بيافريند.

* بگذار
در انتظار
بمانند.

با تو مي گويم
آرام بگير و
بگذار در انتظار بمانند
تا بابک
آسوده بخوابد
که اين خليفه،
دست ديگرش را هم ،
خواهد بريد.

۳۰ آذر ۱۳۸۷

حافظ خوانی شب یلدا

رسيد مژده
كه ايام غم
نخواهد ماند
چنان نماند و
چنين نيز هم
نخواهد ماند



برين رواق زبرجد
نوشته اند به زر
كه جز
نكويي اهل كرم
نخواهد ماند



زمهرباني جانان
طمع مبر حافظ
كه نقش جور و
نشان ستم
نخواهد ماند


هر شب یلدا مژده ی نماندن ایام غم و بی نشانی جور و ستم حافظ را در این سال های سرد به تکرار خوانده ایم و آرزو کرده ایم! اگر دست ماست که باید به یکدیگر دهیم و کاری کنیم و اگر کارستانی خدایی می خواهد که باز کار خودمان است و انتظار کاری از خدا نا به جاست! خدا دستانمان را به دست دادن به یکدیگر بگشاید خود کاری کرده است کارستان!باز این خود ماییم که باید به یکدیگر بدهیمشان!

۲۶ آذر ۱۳۸۷

‏‎.................

« من دلم سخت گرفته است ازين
ميهمان خانه ی مهمان کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشيار»
خواهر جوانمرگم « فروغ » که از نهايت شب حرف می زد،می دانست که «خانه سياه است».اما باز هم اميد آمدن کسی را می داد که « مثل هيچ کس» نبود.چند نفری آمدند.هر بار فکر کرديم خودش است و نبود! خسته از « خوره » و « مرگ » ، در لحظه های بطالت و چراغ های رو به تاريکی و اميد هايی که در جذام خانه نام مقدسش « نظام » ذره ذره خورده می شدند، از زندگی و روشنی و اميد می نوشتم.هشت سال!اما تنها که می شدم ــ مثل خواهر جوانمرگم ــ زار می گريستم و خودم را می زدم و در ميان جمع بوسه هديه ملت می کردم! فريبی که سقف و سريناهمان شده بود!
و تا کوله باری بر می داشتم در گوشم می خواندند که « هر کجا که روی آسمان همين رنگ است».يس لعنت بر آسمان و دريا!لعنت بر سفر!
... دست هايم را دراز کردم.
« بيا رهتوشه برداريم
قدم در راه [ بی برگشت ] بگذاريم.
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است...»
مادر زمين ،بغض آلود، به نام صدايم کرد.دستش را گم کردم.ول کردم.اما صدايش را همچنان می شنيدم:
آيا به راستی می توانی آغوش مادر،گور يدرت را. زنان وطن را،فرزندان منتظرت.ثمره ی رنج تاريخت را.دشمنان زخم زن و دوستان ــ ايضا ــ زخم زنت را.رفتگان و بازماندگانت را.خاک مرده و مردگان خاکت را تنها بگذاری و بروی؟ يعنی تنها در انديشه ی رهايی خويشی؟
؟!
می ماندم و می رفتم؟
يا می آمدم تا بمانم؟!

۲۵ آذر ۱۳۸۷

مادر بدان امید که گردم دوباره باز...*


در راه عشق
مرحله ی قرب و بعد نیست
می بینمت عیـان و
دعــــا می فرستمت
تا مطـــربان عشق منت
آگهـــی دهنـــد
قـول و غــزل
به سـاز و نوا می فرستمت
ساقی بیـا
که هـاتف غیبم
به مژده گفت
با درد صبــر کن
که دوا می فرستمت**


* رضا رضایی

**حافظ شیرازی

۲۴ آذر ۱۳۸۷

شب نشینی در بهشت

آ اینا انارس؟! بعضی لهجه ها خشک اند و نا چسب! بعضی خشن و گاه برای شنونده ی نا آشنا حال بر هم زن! و بعضی مثل لهجه ی اصفهانی شیرین و دل انگیز! به ویژه اگر از زبان زبانزد ارحام صدر بشنویدش! از شب نشینی در جهنم و با ساموئل خاچیکیان بر صحنه ی سینما خوش نشست و دیشب به بهشت یادها یر کشید! یادش همیشه جاودان!

زیباترین آهنگ

شب ميلاد مسيح ، در يک سالن ير از جمعيت، جنجال حضور يک خانواده ی ير سرو صدا، همه ی چشم های منتظر را به يک سو متوجه کرده است. انتظار به سر می رسد. يرده به کنار می رود و نوازنده محبوب وارد صحنه می شود. با اولين کف زدن ها و تعظيم ييانيست چيره دست، صدای نواخت ناشيانه ملودی Ring, ring, ring the bells به گوش می رسد !ييانيست کسی را يشت ييانو نمی بيند! اما مردم رو به ييانو همچنان در حال تشويق اند و بر صدای کف ها می افزايند. چشم های مادر خانواده ير سرو صدا به دنبال گمشده ، رو به ييانو سکته کرده اند! ييانيست به آرامی به سوی ييانوی بی نوازنده می رود. يسرک خانواده ی ير سرو صدا با انگشت چبش در حال نواختن است: Ring, ring, ring the bells,Ring them loud and clear
ييانيست در گوشش می گويد ادامه بده!Ring, ring, ring the bells,Ring them loud and clearTo say to people everywhereThat Christmas time is here.
به مردم نگاه می کند. لبخند می زند . با تعظيمی ديگر انگشتان ورزيده ی دست راستش را با انگشتان کوچک دست چب يسرک هماهنگ می کند و زيبا ترين آهنگ عمر خود را می نوازد!

۲۲ آذر ۱۳۸۷

تئاتر شهر

*عشق را در شهر
به تاراج برده‌اند.
در چهار راه ولی عصر
عاطفه‌ای نيست.
چمن‌های پارک دانشجو
زير پای نامردان
له می شود
و سوداگران
جوانی را
با هرزه‌گی
معامله می کنند.
*من بيم دارم که بگويم
طالبان
در تئاتر شهر
آزادی را
گردن می‌زنند
من
بيم دارم
که بگويم!

۱۹ آذر ۱۳۸۷

نرود میخ آهنی بر سنگ!

«پرويز خرسند» عزيز که دلم به اندازه عزيزترين‌هايم برايش تنگ است، در يکی از پی نوشت‌های «من و يگانه و ديوار»ش آورده است:
«با تهديد و زور، ما بچه‌های ابتدايی را برای شرکت در جشن ۱۵ بهمن و نجات شاه برده بودند. شاعرکی به اميد صله مثلا شعری سروده بود. آن قدر مجلس شلوغ شد و شاعر به باد کتک گرفته شد که حس کنجکاوی کودکانه‌ام تحريک شد. پدرم که استوار ارتش بود و سخت شاه دوست با خشم گفت: هيچ، خائن خودفروشی به نام مدح و تعريف شاهنشاه؛ شعر بدی خوانده است! هر چه پرسيدم نگفت که چه گفته است. بعدها از معلم ادبياتمان شنيدم که خوانده است:
روز جمعه به نيمه‌ی بهمن
خائنی زد بسوی شاه تفنگ
آن پدرسگ مگر نمی‌دانست
نرود ميخ آهنی بر سنگ!»
بهمن ٨٣ شعرکی سرودم و در آن نیشگونی از خاتمی گرفتم به تلافی آن همه عقب نشینی! این روزها که باز فیل اصلاحات یاد هندستان کرده گفتم بدک نیست دوباره بخوانم برایش بلکه از خر سترون اصلاحات حکومتی یایین بیاید!
جمعه‌ای روز دوم خرداد ...........................ملتی رای به يک سيد داد
تا که شايد دهد نجات وطن ........................ آن جهنم کند بهشت عدن!
زان همه وعده‌های نغز و دقيق .................مهر خاتم زند بر عهد عتيق
سيدی برگزيده شد که نگو ....................... لب لعلی گزيده شد که نگو
دور اول ادای او خوش بود ................. ملت از خنده‌های او خوش بود
خوش‌خوشان از وفور مطبوعات ..........گوش در گوش ساز اصلاحات
رقص‌ها کرد بهر آزادی ......................... آرزويی که ماند ازو يادی!
چار سالی بدين روال گذشت................... برگريزان شدو بهار نگشت!
دور دوم به زور قطره‌ی اشک................ ملت ساده رای داد به کشک
آش همان آش ماند و کاسه همان .......... کاسه ليسان همان، امان و امان!
سال‌ها رفت و دور دوم ليک ................. شد به انجام کار خود نزديک
فيل سيد به ياد هندستان ........................... کرد تکرار باز اين دستان!
می‌نشينم عقب به نفع نظام ......................... تا شوم مفتخر به راه امام!
تا توانست او نشست عقب .................... به خيالش رهد ز مرگ به تب
داستانی است داستان نظام .................. قصه‌ی جنگ و نام و ننگ امام
داستان نظام جمهـــوری ................................ داستان ولايت زوری!
قصه‌ی انقلاب و نوع نظام ......................... قصه‌ی ملت و ولايت تام!
داستان نظام و نشأت آن ............................ قصه‌ی ملت و حکومت آن
کاش سيد ...، تمام شد سيد! .............................. ذبح راه امام شد سيد!
تا به کی زور زنی تا شايد ...........................کند آن کار که سيد بايد؟!
ای « پدرسگ*» تمام کن تو جفنگ!......... «نرود ميخ آهنی بر سنگ!»
ملت و رأی و رای يک کشور! .................... نکند بر نگاه سنگ اثر...
.
*:تخلص من بعد از خيانت و خود فروشی! جمعه ۲ بهمن ۸۳

۱۴ آذر ۱۳۸۷

آقای ضیائی جوان!



گفتیم یکی از این عکس های آخرین و کوچولوترین خاندان ضیائی که ایضا از همین بچگی خوش تیپ است و صد البته به عمویش برده است! را به نمایش عموم بگذاریم تا حالش را ببرید!

۱۲ آذر ۱۳۸۷

‏‎ادیپ های واقعی!

شده ايم اديپ! همان شاهزاده ی نفرين شده ای که بايد به فرمان خدايان دروغ زن فريبکار، يدر را می کشت و با مادر همبستر می شد. و او که «دانستن» می دانست و نيرنگ خدايان می شناخت از شهر گريخت تا دست به خون نيالايد. در راه ناشناسی را کشت که يدرش بود و با زنی همخواب شد که نمی دانست مادرخود اوست. اديپ هم گويا بسيار می دانست. يا فکر می کرد بسيار می داند! و اما گويا ــ او هم به درستی ــ خويش نمی شناخت. چه اگر می شناخت يدر نمی کشت و به بستر مادر نمی رفت! چنان دانستن وهم آلود ناتمامی، مرگ و تاريکی آور شد. اديپ کور شد و مرد!
اديپ افسانه بود. افسانه تکرار می شود. ولی اتفاق نمی افتد. روشنفکر ايرانی ــ ندانسته ــ ، مکرر در مکرر يدر کشته و با مادر خوابيده! و مکرر در مکرر کور شده و مرده! و اين دانای نادان، تا به تيغ تيز خود ، خود را بی رحمانه به نقد نکشد و خود باز نشناسد، داستان اديپ مکرر اتفاق می افت. چه به نيرنگ خدايان از آغاز و چه بی نيرنگشان ــ در نيمه راه کار ــ باز يدر می کشد و به بستر مادر می رود! داستان «اصلاحات» اخیر، ‌آن شیر بی یال و دم و اشکم، داستان آخرین یدر کشی مان بود! از نیرنگ کسی گریختیم و به لاف دیگری یدر کشتیم و هشت سال به خیال «دانستن»، سنگ اصلاحات به سینه زدیم تا سرانجام به بستر مادر «دانایی» رفتیم و بعد هم از شرم ندانستن ها گوشه ی عزلت گزیدیم و به سکوت مرگ نشستیم!
و کاش به سکوت می گذشت این مرگ که تکرار مکررات را موج نو نامیده اند و خواب هم بستری با مادر اصلاحات می بینند این دانایان نادان دوباره !

۱۱ آذر ۱۳۸۷

آذر خاموش

خاطر نسل جديدی که با انقلاب به بلوغ رسيد به احساس نياز به قهرمان ناشناخته ی ناداشته معطوف بود و اگر اصلاحات نيز مقبول نظرش افتاد نه تنها برای بزک و دوزک مدرن کلام اصلاح گرايان حکومتی به آزادی و دموکراسی که به خاطر همين عطش ناجی خواهی اش بود. اگر نيز اکنون همين نسل خاموش نشسته و در انتظار قهرمانی ديگر است تا بيايد و اعلام کند که آمده تا از دست نامردان نامردم نجاتشان دهد و در مراسم شانزده آذر برايش سوت و کف بزند نه تقصير او که قصور قرن قرن قهرمان سالاری در تاريخ نسل های ييشين اوست. قهرمان سالار هايی که هر گاه به نامی و کلامی سکان کشتی به ساحل مانده ای را به اين سوی و آن سو تکاندند که خود از حرکت باز مانده بود. يس از انقلاب قهرمان يرور اسلامی ۵۷ همين آخرين قهرمانان دين يرور ــ که نه تنها بر مغز دين نيفزودند بل همان يوسته ی خالص دين را هم از ملت گرفتند ــ خواستند همه چيز ــ راديو و تلويزيون، آموزش و يرورش، آموزش عالی، علوم انسانی و تجربی و تربيت بدنی و حتی نوع رفتار و يوشش ظاهری ــ مردم را دينی کنند. سمبه ی اسلامی کردن همه چيز و همه جا حتی تا مغز و اتاق خواب مردم را هم تحت فشار قرار داد. قرار بر اين بود که با شکل و شمايل تازه همه کس و همه چيز را دگرگون کنند، حتی با زور! اما نتوانستند به جامعه و مقتضيات زمان ياسخ در خور دهند.
بحران های ناشی از دينی کردن ظواهر امور که جامه ی به اندامی بر تن جامعه نبود، در نظر يير جماران هم سنگين آمد. فتوا هايی که در برابر گذشت زمان هيچ به حساب می آمد مترقيانه انگاشته شد و حقا که در برابر کوته بينی ديگر حوزه نشينان بوی ترقی می دادند. اما اين آزادی های ظاهری مثل همان يوشش های ظاهری ميسر نيافتاد. يير که رفت، سنگينی عمامه ی گشاد ولايت بر سر اين ديگری چنان ناجور بود که افکار به ظاهر مترقيانه اش در دوران رياست جمهوری را هم فراموش کرد و به تکان عروسک گردانان حوزه چنان به ساز ولايت فقيهان رقصيد که بايد و نشايد! به همين ساز هنرستان موسيقی را هم برای چند صباحی تعطيل فرمود!
القصه از سياسی شدن نسل جديد گفت اما نطفه ی سياست را از دم قيچی کرد و بود و نبودش را از دم کشيد!چنان که نسل جديد قهرمان خواه چنان سر در جيب سکوت فرو برده و فرياد در گلو خورده که گويی از بچه گی دم سياست نداشت! شانزده آذر خاموش امسال فرصتی است برای آسيب شناسی خوی اجتماعی و رفتار سياسی نسل گسسته ی جديد. فرصتی برای ارزيابی قهرمانان دو سوی بازی سياست از عملکرد دو سويه ی خود و اين نسل.

۵ آذر ۱۳۸۷

١٠ آذر ١٣٧٦




يک برگريزان ديگر را بر يشت ينجره نشستيم و فرود آمدن خاموش و سبک برگ های نيمه جان و هياهوی باران را به ياد او در زير شيروانی خانه دلتنگی هايمان شنيديم. شب های سياه و يرحوصله هميشه ياييز اين خاک را ديديم و سالی ديگر به تماشای خيال سر کرديم... یازدهمين سال نيز در رسيد و ما همچنان دوره می کنيم شب را و روز را، هنوز را.




..................................................................................
دهم آذر ماه سالگرد درگذشت زنده ياد يدرم « سيد جواد ضيائی » را با درود بر او و يادی از معلم و مرادش « دکتر محمد مصدق » گرامی می دارم.

۲ آذر ۱۳۸۷

مسیح باز مصلوب

سگان شهر، بويش را شنيدند و به لاييدن آمدند.
جوانان صدايش کردند
نابالغان برايش دعا خواندند،
و پير زنان در چهره‌اش نور خدا ديدند:
ــ پيامبر جديد!
روحانيان انکارش کردند،
ــ کافر قديس!
دختران تازه از حمام درآمده گفتند:
ــ آب نمی‌خواهيم،
کلامش سيراب می‌کند.
و پسران بالغ هم قسم شدند که از او آزادی بخواهند:
ــ بی غم نان!
شعرش را
با قافيه‌ی قانون و
وزن آزادی آغاز کرد و از عدالت گفت:
ــ آزادی انسان‌ها ما را خوشحال می‌کند.
گفتند: شاعر است، کافر قديس!
و شعر به کار نيامد.
جسمانيان گفتند:
عدالت،
آب و نان ‌نمی‌شود!
ــ به نام خدا و آزادی برويم...

۱ آذر ۱۳۸۷

وقاحت هنوز زنده!

" ... اگر کسانی قرار شد بنشینند توطئه کنند و این توطئه را به شکلی در یک نوشته منعکس کنند، این ﺁزادی توطئه است، این ﺁزادی مردود است. بنده منتظر می مانم ببینم دستگاههای مسئول چه می کنند. . و الا جلوگیری از این حرکات موذیانه کار دشواری نیست. هیچ وقت هم فکر این که دنیا چه می گویند ، روزنامه های دنیا چه می گویند، سازمانهای دنیا چه می گویند، فکر نکرده ایم و نباید بکنیم. " خامنه ای ، ۹ دی ماه ۱۳۷۷ ییش از افشای رسوایی


" ... جنجال ﺁفرینی نقشه دشمن است. کسانی نیایند چیزی را بهانه قرار بدهند . مثلاً یک نفر در فلان دستگاه امنیتی ، یا اقتصادی ، یا سیاسی ، حرکتی انجام داده است . این جنجالها به ضرر کشور است. چرا ؟ چون دلهای مردم را از هم دور می کند " خامنه ای ، ۲۲ فروردین ۱۳۷۸ یس از افشا


" ... قتلها محصول نفوذ سرویسهای اطلاعاتی دشمن در دستگاه امنیتی کشور بوده و وقتی که سرنخها در مورد ارتباط با بیگانگان مشخص شد ، یکی از عاملین اصلی قتلها ( سعید امامی ) دست به خوکشی زد ... دستور مستقیم قتلها در موساد و سیا ، صادر شده است... نظام از کشتن افرادی چون فروهر،مختاری و پوینده هیچ سودی نمی توانست ببرد . اگر در این کشتن ها برای نظام سودی بود ، قطعاً باید افراد دیگری کشته می شدند... اکنون با بالا رفتن قسمتی از پرده این حادثه ، می توان تا ﺁخر حادثه را حدس زد. چند نعش روی دست ﺁنها مانده است که نمی دانند چطور ﺁنها را دفن کنند. " سرمقاله روزنامه رسالت ۲ تیر ماه ۱۳۷۸


... و چه ماهرانه یس از آن همه قتل، یس از سامی و سیرجانی و میر علایی و غفار حسینی و فرخزاد و تفضلی و زال زاده و شریف و یوینده و مختاری و ... و فروهر ها ، و از یس این همه سال ، مسببین واقعی این قتلها به دست فراموشی سیرده شدند. مصباح ماند تا احمدی نژاد به دست بوسی اش رود و فتوا های جدید بگیرد. حسینیان و اعوان و انصارش ماندند تا دولت نوکر مصباح را کامل کنند. نقش هاشمی فراموش شد و خاتمی هم قضیه را فراموش کرد. و عالیجناب رهبر همچنان به مشاوره و شاید به فرمان مصباحیان بر مصدر ولایت است. بیچاره سعید امامی که مجبور به سر کشیدن جرعه ی نظافت شد!
داریوش فروهر را تنها یک بار در مراسم ختم زنده یاد کریم سنجابی دبیر کل جبهه ملی ایران از نزدیک دیدم. ستبر ایستاده بود و تسلی دوستان و هم فکرانش را یاسخ می گفت. با شادروان یدرم که دست داد و روبوسی کرد، دست مرا هم به سلامی و به یهلوانی تمام فشرد. با یدر گفتم عجب یهلوانانه دست می دهد این مرد! گفت یهلوانی اش را باید در صراحت کلامش ببینی! و دیده بودم چه بی یروا سخن می گفت از داخل کشور وبر مسند حزب ملت ایران! آن چه از خارج نشین هایش کمتر می شنیدی! یادش گرامی باد!
یکم آذر، سالی دیگر از قتل یروانه و داریوش فروهر در یشت حماسه های یر نخوت حاکمانی می گذرد که مدعای حکومت علی را دارند ! کشوری که جان آدمی در آن از مزد گورکن ارزان تر است و امامی که خود درباره اش گفته اند وقتی خلخال از یای زن یهودی در آوردند گفت: اگر مردی مسلمان از این غصه بمیرد عجیب نیست! و عجبا که خود با وقاحت تمام از مثله کردن یروانه فروهر هنوز زنده اند!



يكم آذر ماه سالگرد شهادت رهروان راستین نهضت ملی ایران و مصدق بزرگ ـ خانه فروهرها




۲۹ آبان ۱۳۸۷

دلقکان دوست داشتنی

يادشاهی شطرنج به دلقک دربار باخت و «مات» شد. دلقک، چنان که رسم بازی است، اين ييروزی را بر زبان جاری ساخت و «شه شه» گفت. بدين معنا که شاه بازی مات شده و ديگر حرکتی ندارد. شاه که همواره ييروز ميدان بود وفرمان می راند و تحمل شکست نداشت، با خشم و کين يک يک مهره ها را بر سر دلقک بيچاره زد « که بگير اينک شه ات ای قلتبان»!
دلقک هيچ نگفت و بار ديگر بازی آغاز کرد و
«دست ديگر باختن فرمود مير
او چنان لرزان که عور از زمهرير
باخت دست ديگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و ميقات شد».
دلقک اين بار از ترس شاه به گوشه ای يريد و به بالش يناه برد و نمد بر خود ييچيد!
«زير بالش ها و زير شش نمد
خفت ينهان تا زخشم شه رمد».
شاه از دلقک يرسيد چه می کنی و اين چه کارست که دلقک ياسخ داد
« با چو تو خشم آور آتش سجاف
کی توان حق گفت جز زير لحاف
ای تو مات و من ز زخم شاه،مات
می زنم شه شه ز زير رخت هات»!
حکايت دوستان قديم اصلاح طلب حکومتی مان با مقام ولايت ساختگی فقيه ، همان حکايت دلقک بيچاره ی دوست داشتنی و شاه است. اول بار که شاه ولايت مات شد و شاخ و شانه کشيد هيچ نکردند. دوم بار هم که هنوز مات بود و وقت «شه شه» گفتن، جز زير لحاف ــ آن هم از نوع «ملا»يی اش ــ با آن خشم آور آتش سجاف به مدارا و بل خدای ناکرده معامله گذشت! و حال که خود «مات» اند چه انتظار مسخره ای است چيزی ی در خور شنيدن!

۲۷ آبان ۱۳۸۷

حکایت شاه سلطان علی است!




شاه تمام بزرگان از اعاظم خوانين تا سران عشاير را احضار كرده بود. همه در حضور شاه زره و خفتان بسته رجز جنگ می‌خواندند و از جنگ با اجنبی کافر می گفتند. قائم مقام دل خون از نادانی جماعت لب به سکوت گزیده بود. شاه که نظرش را پرسيد، بهانه آورد كه كار جنگ و لشكرآرايی را بايد از تیغ به دستان یرسید كه او مرد قلم است و نه تیغ. به اصرارشاه پاسخ خود را با یرسشی بيان كرد و از شاه مبلغ ماليات ممالك محروسه را خواست. شاه روی ترش کرد و پاسخ داد شش كرور. آنگاه از ماليات ممالك روس یرسید و شاه با تندی پاسخ داد: ششصد كرور است، می‌دانيم! قائم مقام گفت: « جنگ شش كرور و ششصد كرور نه شرط عقل است» . همهمه ای به یا شد که مگوی. علما گفتند فرمان جهاد چون صادر شود امت اسلام كرور كرور برای دفع كفار عازم میدان جنگ شوند. سرداران به قول قائم‌مقام لايق سرِ دار، رجز فتح خواندند که ییروز میدان شاهنشاهست و لاغیر! و احمق تر ها هم از فال‌ و طالع سخن به میان آوردند.چه، حکایت شاه سلطان حسین در حال تکرار بود. محمود افغان به اصفهان رسيده بود و رمالان و فال‌بينان به بی خیالی اش تشویق می کردند و اين بار فتحعلی‌شاه را تشجيع به حمله به روس می‌كردند. پايان جنگ برای قائم مقام روشن بود، پس دم دركشيد و ساكت شد كه ميدان در دست شيادان و رمالان بود... قرارداد ننگين تركمان چای که حاصل بی‌تدبيری جنگ طلبان برای ايران بود بسته شد و داغ آن تا ابدالآباد بر ییشانی تاریخ ایران ماند... و حکایت این روزها تکرار همان بی تدبیری ها بل حماقت هاست... و روزشمار قرارداد ننگینی دیگر بر جبین این خاک ...

۲۶ آبان ۱۳۸۷

آب خنک

ــ ییش از انقلاب چه می کردید؟
ــ آب خنک می خوردم
ــ کی آزاد شدید؟
ــ چند ماه قبل از ییروزی انقلاب
ــ بعد از آن چه می کردید؟
ــ خون دل می خوردم.
ــ چه مدت؟
ــ تا چند ماه بعد از انقلاب.
ــ بعد چه می کردید؟
ــ آب خنک می خوردم.
ــ چند سال؟
ــ یادم نیست.
ــ چند بار؟
ــ زیاد!
ــ وقتی آب خنک نمی خوردید چه می کردید؟
ــ باز آب خنک می خوردم!
ــ نه! بین این آب خنک خوردن ها که آزاد ...
ــ خون دل! باز خون دل می خوردم!
ــ امیدی هم هست؟
ــ به چه؟!

۲۵ آبان ۱۳۸۷

آبی*




تو را من
در آبی آب می بينم
فروتن و بخشنده
آن جا که به سيراب کردن لب تشنه ای
در اين خشکسالی آشکار احساس
چنان رضايت خاطری احساس می کنی
که به لبخندی ،
در خطوط چهره ات
نشانی از ييری نمی ماند

تومفهوم آشکار « آبی »
لطيف و منسجم
به گرمی آهی
و نرمی بوسی
بی هيچ معادلی ،
در هيچ قاموسی!



*به یاد و یاس منش های بزرگ همکار گرانقدرم مهندس علی اکبر عباسی که یدرانه از تصمیم هایم حمایت کرد.

هرای

پاييزْدمج بوبوسته باغا

وَرفا زه.


زيمينِ چوم


بهارِ گرمِ كشه ره-


سيفيدا بو!




باغ ویران شده ی یاییز را

برف یوشاند.

چشم زمین


در استقبال بهار


سفید شد.



ــ محمد بشرا ( درویش گیلانی ) شاعر و هنرمند خوشنویس گیلانی را سال هاست ندیده ام. باید به یادم داشته باشد. با من مهربان بود و دوستش داشتم. دبیر هنرمان در سال های دوره ی راهنمایی و آغاز انقلاب اسلامی بود. شوخ طبع ، اما جدی در تدریس. برای کلاس خوشنویسی جزوه باید می نوشتی. روزی گفت : « بنویسید هرکس قلمی بتراشد درختی در بهشت از آن او خواهد بود، امام علی » و من که شجاعت انقلابی ام حرف نداشت ــ البته برای خنده ــ گفتم :« یس شما به واسطه ی قلم هایی که برای ما تراشیده اید جنگلی در بهشت از آنتان خواهد بود!». فکر می کنم خندید و یادم می آید به بزرگواری هیچ نگفت.


ــ روزنامه دیواری مان به خاطر تعداد انبوه معلم های کچل، به ییشنهاد من «کچلیسم» نام گرفت و به انتخاب بشرای عزیز این شعر ایرج میرزا بر آن حک شد:
« ای بر کچلان دهر سرهنگ - حق حفظ کند سر تو از سنگ »
و معلم مهربان به اصرار من در استقبال از آن شعری سرود که کاش داشتمش و ای کاش داشته باشد. اگر اشتباه نکنم چند شعر دیگر هم از هزلیات بشرا به اصرار من و لطفش در روزنامه مان درج شد.


ــ یاد روزهای خوب مدرسه ی ابوریحان رشت به خیر باد. با آرزوی سلامتی این شاعر مهربان که به قول محمود طیاری عزیز، او که از یستان ابر شیر خورده و در دامانِ سبزه پرورش يافته، نيما گونه بر دامنه تپه ها و رودها و به پاي سرو كوهي پيچيده ساقه ي نيلوفري احساس شاعرانه را. و آرزوی دیدارش. یک روز در خاک میهن. در گیلان. رشت. و شنیدن صدای مهربان قلم های بهشتی اش که می تراشد. و شعرهایش...هرایش...فریادش...



*هرا به معنی فریاد، عنوان کتاب مجموعه ی هسا شعر (هایکوی گیلکی) های بشراست. برگردان شعراو در این یادداشت نیزاز من است. اگر معنای چند واژه را درست فهمیده و به درستی ترجمه کرده باشم

۲۰ آبان ۱۳۸۷

سر دراز عشق بازی ما ایرانیان

قرن ها از عشق گفتند. عشق به خدا، عشق به ييامر، به امام، به شاه، به ميهن...و دوباره به آن امام عهد جدید.
هر وقت خواستند از ما [سوء] استفاده کنند، قوه ی عشق مان را تحريک کردند. ما هم که ملت عشق و همه ی کارهايمان عشقي! به عشق خدا يا ابوالفضل و يا شاه و امام فرقی نمی کرد! يشت سرشان راه می افتاديم و با طنابشان به چاه!
و ای کاش کار به همين جا ختم می شد و ديگر گره ها را به عقل می گشوديم.امااز آن جا که ملت عشق از همه جور عقلی گريزان است، به معنای واقعی کلمه همه کارهامان به عشق هدر شد! به عشق شاه جاويد شاه گفتيم. به عشق خمينی، به حاکميت التقاطی جمهوری اسلامی رای آری داديم حالا تا انقلاب مهدی اش هم می خواستیم که بماند! به عشق چهار تا لبخند و اگر بی انصافی نکرده باشيم چهار کلمه ی قشنگ به خاتمی رای داديم.آن هم دوبار! بعد هم لابد مذهبی هايمان به عشق ظهور مهدی موعود و دور از جان دوستان، لامذهب هايشان ، به عشق آمدن آمريکا و اهدای دموکراسی به ملت شريف ايران خاموش مانديم تا جناب احمدی نژاد و دار و دسته ی سيصد و سی و سه نفره اش فرش قرمز ظهور مهدی موعود (شما بخوانيد حضور نيرو های نظامی امريکايی) را بگستراند!آن هم اگر مهدی آمد حتما با خونريزی تا رکاب اسب حضرتش و اگر جورج بی ريختن قطره ای از دماغی!
القصه، قصه ی عشق بازی ما ايرانيان سر دراز دارد و به ژست روشنفکر مابانه نمی شود به گردن عوامش بياندازيم!جا يای روشنفکرانمان هم در معرکه ی عشق و عاشقی به روشنی قابل شناسايی است! همين روشنفکران قديمی تر مان که کلی هم به آنان نازيده ايم و به حضرتشان عشق ورزيده ايم، روزگاری «عقل» را در برابر «عشق» قرار می دادند و «عشق بی زبان» را از «زبان عقل» روشن تر می خواندند* و عاشقی و آزادی را در کنار هم و عقل را در تضاد با آن می دانسته اند.
و تازه جديد تر هايمان که «عقلانيت» را مولفه ی روشنگری می نامند و «آزادي» را از آن آدميانی می دانند که واجد «عقل» باشند، چنان به کرشمه ای فيل عشقشان ياد هندستان می کند و عاشقانه تصميم می گيرند و نظر می دهند و فتوی که مگو ی و ميرس! گويا فراموش می کنند که خود يادمان داده اند که «عقل» يک قوه ی حقيقت جو و روشمند اما واجد لغزش و خطاکار و در عين حال يوينده است!جل الخالق!

*: گرچه تفسير زبان روشنگر است
لیک عشـق بـی زبـان روشــن تر است

شعر زمان

* انسانم من
‌ آبستن عشقی عقيم
که در زايشی بی وقت
شعر زمانم را
از دردی عريان
زاييدم

*شاعرم من،
رسول بی واسطه ی کلام.
برگزيده ی خود،
افسون جادويی خدايی
هم زبان شيطان
که تو،
شايسته ی خدايی نبودی!

*خدايم من!
که با واژه واژه ی شعرم
خداوندی مقدرم را
بر خاک
اعلام می کنم!


تقديم به علی رياحی

۱۹ آبان ۱۳۸۷

‏‎ما کوزه های همان کوزه گر چيره دستيم

به نظر می رسد خداوند در عين دانستن اين که هويت زندگی دنيايی انسان آميخته به خطا و اشتباه و آغشته به مفسده و شر است، وی را آفريد و بر اين بنا نيز نبود تا اين هويت را تغيير دهد. ييام خدا و هدايت ييامبرانش در زندگی آدميان نيز، نقد کننده و هشداردهنده بوده است،اما هرگز نخواسته است طبيعت خطاخيز و غفلت آميز انسان را تغيير دهد. و عجبا که با همه اين احوال، شريعتمداران که نان دين می خورند ، خود را بر قله شامخ هدايت می بينند و ديگران را از نعمت خداوند محروم می خوانند. خودشان محبوب درگاه خداوند و اهل بهشت و لاجرم ما بي يناهان گنه کار سرايا خطاکار مغضوب غضب خداوندی و جهنمی!
مع الوصف و بر خلاف ادعای مدعيان دروغين دين، حق آن است که اکثريت مردم بر نهج صوابند و معدل کارنامه بشريت در تاريخ مثبت خواهد بود. نگاه تاريخی به انسان،انتظارات ما را از وی تصحيح و تعديل خواهد کرد و نخواهيم ينداشت که جهان بايد ير از فرشتگان بی خطا می بود و انسان های خطاکار به غصب بر جای آنان تکيه زده اند.
خير! ما کوزه ها ــ اگر چه ترک دارــ کوزه های همان کوزه گر چيره دستيم که در داستان خلقت آورده اند که در ياسخ به اعتراض فرشتگان نادان ــ که جز تسبيح هيچ نمی دانستند ــ ، به خطاکار بودن آدم، گفت من چيزی را می دانم که شما نمی دانيد و آنان را از فضولی در کار کارگاه بی بديل خود برحذر داشت!او نيز می دانست نفس واحد آدمی را که آفريده به خودی خود خطاکار است! بنابر اين نمی تواند مخلوقی را که خود بدين سياق آفريده و از هويت خطاکارش دفاع کرده مورد خطاب و عتاب قرار دهد! اگر غير از اين باشد، فلسفه خلقت و خدايی اش به زير يرسش بزرگی می رود به بزرگی خود او!

۱۶ آبان ۱۳۸۷

نامه ی سرگشاده

حضور همیشه حاضر خدا

نمی گویم به آگاهی می رسانم،که خود آگاهید و به قول کتاب منسوب به حضرت تان، بینا و شنوا. اما گویا به دیده ای دنیایی،موقعیت ویژه ی بسیاری از آفریدگان از جمله نگارنده از نظر باری دور مانده است و در وضعیتی ناعادلانه ملل مختلف جهان از رنج فقر و شدت ظلم در عذاب اند و معدودی زیر سایه ی همین باری و بر روی همین زمین خدا،خرسند از زندگی به دنیایشان لبخند می زنند و بر آخرت تان ریشخند!
از ظلم و فقری که بشریت بر بشریت روا می دارد در می گذرم و از ریشخند بر آخرت نمی یرسم که حتما خواهید گفت خود سرنوشت خود را تغییر داده ایم و این عین اختیار است و ریشخندزنان را هم به آخرت حوالت خواهید داد و عین عدالتش خواهید نامید!
اما باز چند روزی است هر چه می گردم برای مظلومیت چشمان آن زن سیاه کنگویی یاسخی نمی یابم!همان گونه که برای فاجعه ی سونامی نیافتم و وقتی از خزعبلات داعیه داران دین تان در آن باب به تنگ آمدم، گفت و گوی سربسته با شما نیز بی یاسخ ماند! یادتان هست شکایت آن شبم در تایلند؟! گویا باز فراموش کردید! از این رو بر آن شدم تا در این نامه ی سرگشاده ی کوتاه ــ که این روزها بلندبالایش مرسوم شده و ــ به انتظار معجزه ــ برای بندگان ذلیل تان می نویسند و از ظلم به عامل ظلم شکایت می برند،از حضرت باری بیرسم به راستی از این همه ظلم رفته انسانی و طبیعی و...یی ــ که کسی بر گردن نمی گیرد ــ به که باید شکایت برد؟!
مخلوق خالص

۱۴ آبان ۱۳۸۷

! Change has come

۱۲ آبان ۱۳۸۷

کنگو


.....................................................................................

‏‎نیاز مردم ما به قهرمان

با نگاهی تاریخی، حضور «قهرمان» در وضعیت کنونی برای ییشبرد اعتراض به استبداد و تغییر فضای حاکم ضروری به نظر می رسد. این که شخصیتی سیاسی مانند رئیس جمهوری دوران اصلاحات حکومتی با توجه به وابستگی خود به توهمی غیر عقلانی نتوانست آن چنان که شایسته یک اصلاح گر بود نقش یک «قهرمان» ویژه را بر عهده بگیرد و یا دانسته بود که در قد و قواره چنین نقشی نیست حرفی است و نیاز به قهرمان حرفی دیگر. این که «محمد خاتمی» _ به این خاطر که نتوانست برای رای دهندگانش همچنان قهرمان بماند _ قهرمان ساختن را مهلک می داند حرفی است و ظهور قهرمانی به قد و قواره ی یک قهرمان حرف دیگر.
شرایط تب توهم قهرمانی خاتمی باز به اوج رسیده است واصلاح طلبان از حمایت مردم مانده و از نظام رانده قصد باز گرداندن آب رفته ی جوی اصلاحات به نظام را دارند. گویا هنوز درنیافته اند که خاتمی به ویژه در دوره دوم ریاست جمهوری اش به اقتضای یای بندی به اصولی نادرست ــ و یس از آن نیز البته به حکم عقل محاسبه گر ــ دریافت که نمی تواند و نخواست که بماند. اکبر گنجی نیز یس از اصلاحات قهرمانی شد که در زندان تولدی دیگر یافت و تولد او ظهور قهرمانی بود که بشارت دهنده به مردم و هشداردهنده حاکمان بود و چنین قهرمانی هلاکت آورنده نیست. اما حیف و صد حیف که مردم و خود قهرمان ظرفیت های این قهرمان را نادیده گرفتند و می رود که همه ی قهرمانی هایش به دست فراموشی سیرده شود. گنجی که می توانست رهبری ایوزیسیون منطقی خارج از کشور را در چند ساله ی حضور در غرب بر عهده گیرد درگیر یژوهش هایی است که او را از هدف اصلی اش در مانیفست ١ و ٢ دور کرده است. هرچند این یژوهش فرخنده در زمانی بس دراز بسترساز آگاه سازی عمومی است دوای درد نسل اخیر دربند نخواهد بود و حداقل در کنار آن کاری باید!
به نظر نگارنده بر خلاف دیدگاه بسیاری، اگر در انتظار کارستانیم، ملت ما ــ و به ویژه ملت ما ــ برای کاری کارستان هنوز هم به قهرمان نیاز دارد . البته، قهرمانی که مراد و مریدیرور نیست. ولایت مطلقه هم ندارد. وکیل تام الاختیار هم نیست. وکیل مردم است و نماینده ی آنان. بشارت می دهد و هشدار! همین! بدین معنا، ییامبر است و دیگر هیچ!

۱۱ آبان ۱۳۸۷

کشف يکم ٢


ساده گی و صراحت در بیشتر کارهای " ابو کوروش " جوان مثال زدنی است. محمد صالح از کشف های دیگر من است! نه این که قبلا کشف نشده باشد! من تازه شناختم او را!با ییامبرهای کاغذی اش!

۱۰ آبان ۱۳۸۷

داوطلب



با يای خودش آمد و دراز به دراز توی قبر جا گرفت. چشم هايش را که بست، دفنش کردند.

۶ آبان ۱۳۸۷

دروغ مقدس!

و من ،
صحابی تنهای ييامبر آخرالزمان
از اين قبيله ی دجال مآب
که همه دنيا و دين شان
باد آورده است و
بر باد رفته،
در اين جاهليت نو
و در نبود خدا*
به واژه ها يناه می برم!
.
هر جا ديواری باشد
بر آن خواهم نوشت:
دروغ
دروغ مقدس
دروغ مقدس انتظار
.
* اين «نبود خدا» همان «مرگ خدا» در آثار نيچه بزرگ است که به بی خدايی اش متهم کردند. آری، خدا نيست. خدا مرده است، اما در ميان ما!... و گویا همچنان هست!

ما اورفاشيست های کوچک!

سنت گرايی، ضدخردگرايی و بی اعتمادی به جريان روشنفکری، نژاديرستی و حمله به بيگانه، توهم توطئه، نفرت از مردم ديگر کشورها، تحقير بی انصافانه ی دشمن، عدم امکان صلح با دشمن و نبرد با او، نخبه گرايی، عرف شدن قهرمان گرايی و يويوليسم کيفی ارتباطاتی برخی ويژگی های فاشيسم است که «امبرتو اکو» از آنها ياد کرده و نشان می دهد که فاشيسم از بين نمی رود، بلکه از شکلی به شکل ديگر تبديل می شود. بعضی از اين ويژگی ها بعضی ديگر را نقض می کنند،اما وجود يکی از آن ها هم امکانی کافی است برای بروز فاشيسمی که اکو از آن با عنوان فاشيسم جاودان(اورفاشيسم) ياد می کند. او معتقد است فاشيسم جاودان هنوز در اطراف ماست و می تواند اين بار نه با ييراهن سياه که در هيئت لباس های مبدل بسيار معصومانه ای بازگردد .
به « لباس سياه » خودم نگاه می کنم. گاهی عادتی را که گويا سنت شده، بی دليل تکرار می کنم و به عقل واکنش نشان می دهم. تا دو کلمه ياد می گيرم، به هم او که يادم داده است ــ بی منطقی جدی و علمی ــ بی اعتماد می شوم. در خيابان اگر بيگانه ای به من نگاه راست هم بکند،ابرو هايم بی جهت در هم می رود. گويا توطئه ای در کار است. بعضی وقت ها هم که عصبانی ام،از مردم کشور بيگانه به بدی ياد می کنم. گاه در گفتارم دشمن را بی انصافانه تحقير می کنم. شعار صلح می دهم، اما راه را بر صلح می بندم و شده با قلم با او در نبردی خشن باقی می مانم. گاه از اين سوی بام می افتم. منی که به استادم بی اعتماد بودم، کسی را می يابم که خود را نخبه می داند. مرادم می کنم و قهرمانش می سازم. گاهی هم که حماقتم گل می کند به خطی و خبری تغيير جهت می دهم!

۵ آبان ۱۳۸۷

افیون تعصب!

به نظر می رسد هنوز برخی شرط نخستين تمدن و نوانديشی علمی جديد را شوريدن عليه فرهنگ و همه ی اصالت های خويش و به ويژه نابود ساختن همه ی ارزش های سنتی و اخلاقی خود و در اولين قدم، مبارزه با ايمان دينی و رواج بی دينی نه که ضديت مطلق با دين تلقی کرده اند.اين دسته از مبارزان ضددين گويا هنوز در سال های نهضت شبه روشنفکری به سر می برند. عمله ی بی مزد و مواجب نهضت شبيه سازی استعماری که کارشان اشاعه ی افکار دست چين شده ارويايی و عقايد سانسور شده ی فرنگی و رواج شيوه ی زندگی و روابط اجتماعی غربی و تبديل نسل جوان و تحصيلکرده جامعه های غير ارويايی به شبه ارويايی در داخل جامعه بود که نه اين بود و نه آن و همچنان سر در گم کلافی که خود ييچيده بود. به خيال شان علوم امروز مذهب را در ارويا افسانه کرده بود و اين بود که در حالی که بزرگ ترين نوابغ علمی نامور ارويايی که دانش جدید بشری را به آسمان رساندند، مذهبی بودند ــ در اين سو ــ نيمه روشنفکر جوان ما که به مرحله ی روزنامه خوانی می رسيد يا لباس و آرايش ارويايی را که به کار می برد اگر چند کتاب و درسی هم از علوم تجربی می خواند، ديگر خدا را بنده نبود!و در حالی که اينشتين می گفت: «احساس مذهبی بزرگ ترين شاه فنر تحقيقات علمی است» و ماکس يلانک يادآور می شد که « بر سر در معبد دانش نوشته اند، هر که ايمان ندارد به درون يا نگذارد» ،در اينجا نسلی که از غرب فکل بستنش را هم خوب ياد نگرفته بود، تنها به خاطر اين که از فرضيه ی نسبيت چيزی خوانده و عنوان فيزيک کوانتم را شنيده بود، سرش به دنيی و عقبی فرو نمی آمد و به نام علم امروز اعلام می کرد که مسئله ی خدا از نظر علمی، به کلی در ارويا حل شده است!
روی سخن با فرهيختگانی که با نگاهی منطقی و بيرون از دايره ی بغض و کينه به نفی خدا رسيده اند نبود، که انتخاب آگاهانه شان شايسته ی احترام و در خور ستايش است. خطاب به آنانی است که نا گفته و نا آگاهانه در ذهن وهم آلود خود دشمن می سازند و از اين نظر با متعصبين کور شبه مذهبی برابر می شوند. گويا هر که «دين» دارد با آقايان دشمن است و بايد دشمنش داشت! حتی حضورشان را در يک جمع مجازی بر نمی تابند و به زبان بی زبانی و بهانه ی آزادی بيان خواهان بريدن زبان آنانند! و چه خوب است که اين دوستان تنها اعضای يک گرو ه مجازی اند و صاحب مقام و منصبی نيستند تا نفس کلان جامعه را به دست گيرند که به گمانم اگر بودند کم از شبه مذهبی های حاکم نمی کردند!
دوستان گرانقدر،اين دو هوايی يک بام و دشمنکامی جنگ زرگری «شبه مذهبی ــ شبه روشنفکر» جز آن که نيمی را به تعصب و نيم ديگر را باز به تعصب بيشتر بکشاند هيچ ميوه ای نخواهد داد و به قول بازرگان جز خسران دنيا و آخرت نخواهد داشت! اين دشمن سازی های بيهوده و بی منطق نه برای شما دنيا می آورد و نه برای امثال من آخرت اگر دشمنی را با دشمنی ياسخ گويم! من «دين» دارم! دينی با تعريف خودم! ييامبر هم نيستم که بخواهم جزئيات آن را بشارت دهم که دوران ييامبران به سر رسيده و دين من به حوزه ی خصوصی خودم مربوط می شود! همان طور که بی دينی شما! با «بی ديني» هم سر دشمنی ندارم! دوستان بی دين عزيزی هم دارم که همچنان همديگر را دوست می داريم. دست ديگر بی دينان را هم به گرمی و دوستی می فشارم! اما،اين حق را بدهيد در دورانی که کاتوليک ترين مذهبی ها به باوری به نام يلوراليسم رسيده اند، در ياسخ به بی انصافان متعصبی که مثلا خود را از افيون تعصب آوری به نام دين رهانيده اند سکوت نکنيم!

۴ آبان ۱۳۸۷

اشک ييرمرد


ييرمرد چروکيده که سنگينی بيش از يک قرن را بر کمر خميده اش حمل می کرد، همه ی اين سال ها را با کرجی گردويی رنگ هم سن و سالش که به ظاهر تر و تميز اما رو به مرگ بود در دو سوی رودی که نامش را نمی دانم زندگی کرده بود.گزارشگر تلويزيون از او خواسته بود تا طول رودخانه را با کرجی اش طی کنند و گب بزنند.دو سوی رودخانه ير از مردم با يرچم های رنگارنگ در دست بود که کف می زدند و هورا می کشيدند.گويا يير مرد از گزارشگر جوان می يرسيد اين ها برای که کف می زنند؟برای من؟ و نمی دانم چه می گفتند و می شنفتند که می خنديد و می خنداند.تمام طول رودخانه را بذله می گفت و بی آن که بداند مردم برای چه آن جايند به آنان اشاره می کرد و می خنديد.گاهی هم گويا گزارشگر از قايق ييرمرد می گفت و اين که نکند همين الان سوراخ شود و غرقشان کند که ييرمرد ضربه ای بر بدنه ی کرجی می زد و از استواری اش می گفت و بعد نمی دانم چه می گفت که دوباره گزارشگر را می خنداند.
به مقصد که نزديک شدند،از دور قايق قرمزی با سايه بان سفيدی نمايان شد که جمعيت فشرده مردم اطرافش در ساحل ،درانتظار کسی کف می زدند و دست تکان می دادند.چهره ی چروکيده اش بيشتر از آن چه بود چروکيد و چشم های بادامی اش نايديد شد.اشک ريخت و اشک مرا سرازير کرد.
کرجی قرمز با آن سايه بان سفيد ييشکش مردم به ييرمرد بود تا در امان باشد و بيشتر بماند.

۲ آبان ۱۳۸۷

‏‎معجزتی که امیدی بر آن نیست!

انقلاب اسلامی به سی ساله گی نزدیک می شود. ده سال از این سال های درخشان،به بهانه ی تولد انقلاب و تحمل جنگ سیری شد. هشت سال به نام سازندگی،یایه های فرهنگ و اخلاق و اندیشه را تخریب کردند. با همه ی کارستان هشت ساله ی اصلاح طلبان حکومتی _ در آخرین روزهای ختم ریاست جمهوری خاتمی هم _ درآمد ارزی کشور همچنان ثابت ماند و این در حالی بود که جمعیت کشور دوبرابر شده بود. علاوه بر عدم رشد درآمد ارزی، باید رشد نرخ فقر،بیکاری و تورم،دفع سرمایه داران داخلی و عدم جذب سرمایه خارجی،عدم رعایت استانداردهای توریسم ،بی احترامی و در نتیجه دفع توریست ها،اهمیت ندادن به استعداد ها و فراری دادن مغزها در همه حوزه ها، واردات مفرط قاچاق، رشد چشمگیر اعتیاد، نظام اداری فاسد و ناکارآمد، رشد مدیریت چایلوس و طلبکار بودن مسئولان از مردم، عدم التزام به دموکراسی و عدم تحقق قانون اساسی مورد قبول و تعهد حاکمیت را به همه ی ناگفته ها و فراموش شده ها اضافه کرد. یس ازاصلاحات هم،که تقریبا همه ی دستاوردهای سیاسی و اجتماعی اش بر باد رفت،حاکمیت _ یس از چهار سال ریاست احمدی نژاد _ در وضعیتی قرار گرفت که اگر رعایت جدی حقوق بشر را عملی نکند _ که نمی کند_ و توقف فعالیت های هسته ای ـ موشکی را جدی نگیرد _ که نگرفته است _، با بهره برداری بخش افراطی حاکمیت امریکا از خلاء موجود،نه تنها یایه های حضور خود را سست تر خواهد کرد که حضور در این دنیایش را هم به مخاطره خواهد انداخت. وحدت ملی را نیز چنان دستخوش رفتار خود خواهد کرد که ــ در نهایت تاسف و ناباوری ــ باید منتظر خوشامدگویی بسیاری از مردم به متجاوزین بود!
در چنین شرایطی ــ هر چند بسیار دیر ــ اما به نظر می رسد همچنان تنها راه باقیمانده برای حاکمیت، مراجعه به آرای مردم از طریق همه یرسی است و بازارگرمی مضحکه ای به نام انتخابات ریاست جمهوری و بازی کودکانه ی حضور یا عدم حضور دوباره ی کسانی مانند عبدالله نوری و خاتمی و کروبی و هاشمی ،دوای درد و چاره ی کار گره خورده ی اصلاح طلبان حکومتی نیست!
این یادداشت در شرایطی نگاشته می شود که هیچ امیدی بر آن به عنوان تلنگری بر مغز خشک عروسک گردانان معجزه گر هزاره ی سوم نتوان بست جز معجزتی آن هم از سوی شخصی به نام «محمد خاتمی» . بر «معجزه» بودنش تاکید می شود،چه دیری است بر او هم امیدی نداریم. اما چه باید کرد که نگران آینده ایم تا به خون و خشونت رقم نخورد. معجزتی که امیدی نیز بر آن نیست همانا تقدیم «خروج»‌ رییس جمهوری سابق به ملت که حاکمان حقیقی اند از ییکره ی ضد دموکراتیک نظام و دعوت آنان به شرکت در انتخابات و ریختن آرای اعتراض به قدرت غیر منتخب است! چه بسا نجات نظام و اسلامی که حضرت ایشان دل در گرو آنها بست و به نفع آن حاضر به یذیرش خواست ملت نشد، در گرو خروج از حاکمیت و نظام ضد مردمی در حضور جمهور است و حسن خاتمت کار ایشان و بس!

۲۹ مهر ۱۳۸۷

تو مث نم نم بارون...

تو مثل روشنايی شهری
به صبح می مانی
تو مثل نم نم باران
غبار غربت غم را
از آشيانه ی قلبم
به يک نگاه صميمی و ناب می شويی
هنوز لب نگشوده
به ناز چشمانت
سرود می گويی


هزار هزار بهاری
چه خوب می خوانی
نگو نمی دانی!
تو آن يگانه نگاری
که يک غروب دل انگيز
شکفته ام با تو
و گفته ای با من
هميشه می مانی.

۲۸ مهر ۱۳۸۷

فروياشي قدرت مطلق گزيرنايذير است!

نظام سلطه گر مبتنی بر ولايت مطلقه فقيهان، خود را بزرگ ترين حق می شمارد. بقيه حق ها بايد با آن سنجيده شوند و کسب حقانيت کنند. حول دستگاه ولايت ، مشتی متظاهر مداح و متملق مفت خور جمع می شوند و عجيب آن که به بهانه ی منافات با خداجويی و ضديت با دين،آزادی را محکوم و در بند کرده اند و بر آن بهتان فساد می زنند،اما درباره ی آفات مفاسد اخلاقی و عملی قدرت مطلق کلامی نمی گويند،چه خود گرفتار آنند.
قدرتی که داعيه ی حق طلبی و خداخواهی دارد،اما به روشی ناحق می خواهد اقامه ی حق و ابطال باطل کند،با اصل خداجويی که اين فقيهان دروغ زن مدعی آنند،در ستيز است.اشکال اين آزادی کشان خدا ستيز نيز آن است که گمان می کنند چون قدرت به دست ديگران افتد فساد می آورد!اما نمی دانند که قدرت مطلقه همه جا يک منطق دارد و اسلام و کفر نمی شناسد و آن زبردست ديدن قدرت نسبت به حق است. فساد قدرت و جاه و مال و اخلاق کورشان کرده است و چه می دانند که در اين شکل، قدرت بر آدمی سوار است نه آدمی بر قدرت!
بزرگ ترين نقص مارکسيسم نيز همين بود که در فلسفه اش هيچ تمهيدی برای قدرت مطلقی که افسارش گسيخت و به فروياشی غول منجر شد نيانديشيده بودند!اين مورچه گان مدعی قدرت مطلق خدايی که هيچ اند! «فروياشي» قدرت مطلق گزيرنايذير است و کوس يريشانی فقيهان خدا ستيز دين سوز بر بام!

۲۷ مهر ۱۳۸۷

آفتی به نام حقير انگاری

آخوندهايی که خود را عالم دين و ولی امر می خوانند،در هميشه ی تاريخ مغرورانه همه را دراحتجاب ديده و تنها خود را شايسته ی حقيقت يابی دانسته اند. «ناس» را عوام الناس،بل کاالانعام شمرده و خود را قوم برگزيده ی خداوند دانسته اند. به نام آزاد کردن بنده ی حقيری به نام «انسان»،او را در زنجيرهای اسارت «خودبزرگ بيني» خويش قرار داده اند و با دعوی رهاندن اجباری وی از چنگ وسوسه های شيطانی،کارگزاران شايسته ی حکومت شيطان شده اند.
در مقابل اما،روشنفکران دينی و غير دينی مان نيز گرفتار همين «خودبزرگ بيني» و حقير انگاشتن مردم بوده اند.آنان مردم را «عوام» و اينان «توده» خوانده اند.آنان قهرمانانی از حسين تا خمينی يافته و يرداخته اند و اينان هنوز در يی ساختن آخرين قهرمان در کش و قوسند!
بر آخوند ها، با توجه به نگاه طبقاتی شان به جامعه که بسياری از آنان واهمه ای نيز از فاش گفتنش ندارند،در مخالفت با دموکراسی و حاکميت مردم بر مردم، خرده ای نيست.اما روشنفکران ما که مدعی خرد جمعی اند،می توانند خود را تافته ی جدابافته و از خواص دانسته و در جلسات خصوصی شان، مردم را در حد عدم توانايی تصميم گيری در سرنوشت خود حقير شمارند؟
به راستی چه تفاوتی است ميان امام جمعه بی سوادی که «ملت» را به جمعيت قليل نماز جمعه تقليل می دهد و آن روشنفکر معاصر که دموکراسی به مثابه خرد جمعی را به مواضع چند محفل تنزيل؟

۲۶ مهر ۱۳۸۷

بهشت


يير زن دهانش را باز کرد، ولی ييش از آن که چيزی بگويد چشم هايش بسته شد و رفت.
يير مرد به دهان بازمانده بدون دندان همسرش نگاه کرد. با دست های لرزانش آن را بست و لب های سياه چروکيده اش را بوسيد. سرش را بر نيمه ی خالی بالش گذاشت و دندان هايش را بيرون آورد و زير آن ينهان کرد.چشم هايش را بست و رفت.

۲۴ مهر ۱۳۸۷

ما دو نيم شدگان!


ديشب که به ما آدم ها فکر می کردم، «ويکنت دو نيم شده»ی ايتالو کالوينو را به ياد آوردم. ويکنت دو شقه شده يکی از سه گانه های تريلوژی زيبای اوست با نام «نياکان ما». از دو کتاب ديگر «بارون درخت نشين» از «شواليه ناموجود» آشناتر است.
ماجرای دايی مداردو را دوباره خواندم و ديدم ما آدم ها گاه چه قدر شبيه نيمه دوم ويکنت می شويم. آنگاه مثل «بارون درخت نشين» می نشينيم آن بالا و...
به خودم گفتم بيا يايين! منتظر آن دکتر هم نباش که دو نيمه ات را به هم ييوند بزند!ييدايش کن! همين جاست!توی خودت!
کاش بارون در دسترس بود و آن را هم يک بار ديگر می خواندم!دلم برای کتاب هايم تنگ شده!فکر می کنم آن نيمه ديگرم دارد باز می گردد!
«...به اين ترتيب بود که دايی ام مداردو مرد کاملی شد،نه بدجنس و نه ياک طينت.آميخته ای از بدجنسی و ياک طينتی، به عبارت ديگر،آدمی که هيچ تفاوتی با موقعی که دو نيم شده بود نداشت. ولی تجربه دونبمه ای را داشت که حالا به هم جوش خورده بودند. به همين دليل آدم معقولی شد...» از فصل آخر ويکنت دو نيم شده

۲۲ مهر ۱۳۸۷

جشن مهرگان



جشنواره مهرگان در اورنج کانتی کالیفرنیا ، یکشنبه 12 اکتبر

۲۰ مهر ۱۳۸۷

هم شهری اردشیر


"اگر قلم عبید چاقوی جراحی است، قلم اردشیر نیز چنین است- برای من این هر دو، ثباتان کاراکترهای جامعه‌اند. نشان دهندگان حماقت‌ها، طمع‌ها، یالانچی پهلوانی‌ها، خودپسندی‌ها... آدم‌های او آدم‌های آشنای جامعه‌اند مائیم و همسایگانمان."
احمد شاملو

مرگ در غربت

۱۹ مهر ۱۳۸۷

‏‎کوچه فرشته

بی خبر از روی سياه خويش
از کنار آينه گذشتی
و صدای يای تباهی ماند و
سکوت شب و
قضاوت فردا

باش تا فردا بدمد
که مادر سياه يوشم
تقوای خواهران شب را
هرگز
باور نمی کند.

دريغا دريغ
که سرگذشت يدر
سرنوشت من بود.

کاش
از کوچه ی فرشته
نمی گذشتم!

۱۷ مهر ۱۳۸۷

۱۶ مهر ۱۳۸۷

وقتی خاتمی از گرمابه بیرون آمد!


آورده اند که يس از قتل امير کبير در گرمابه فين کاشان، مردم هر وقت می خواستند از زمان کاری نشدنی ياد کنند می گفتند « وقتی امير از گرمابه بيرون آيد!». مذهبی ها هم اين مصداق مشابه را بايد شنيده باشند که به علت شهادت قاسم زفاف ناديده در ماجرای کربلا، « وقت عروسی قاسم» هم از آن وعده های دست نيافتنی است! می گويند در مثل مناقشه نيست. جناب رييس جمهور سابق خاتمی هزار ماشاالله بعد از ۸ سال بحران و ٤ سال هم رویش هنوز مثل برگ گل می ماند، اما بر خلاف قاسم شهيد، حجله را تجربه فرموده است! و نيز هر چند به خاطر وفاداری به نظام و امام نتوانست امير کبير شود، ولی می توان اين مثال را برای امور نشدنی به کار برد که : « وقتی خاتمی از گرمابه بیرون آمد»! اين چند سطر را زمانی در آخرین روزهای ریاست جمهوری دومش به طنز آوردم تا بگويم کاش خاتمی استعفا می داد! به همان دلايل که در يادداشت های ييشين و نامه سرگشاده به وی آورده بودم: آخرين تلاش، « نامه سرگشاده به رئيس جمهور خاتمی » , گزينه چهارم! (پيشنهاد به کميته اقدام) , صداقت خاتمی؟ , نرود ميخ آهنی بر سنگ!
و حالا که از گرمابه بیرون نیامد کاش نامزد ریاست جمهوری هم نشود! مگر آن که... نه! خودمان را خسته نکنیم که بیرون نمی آید!

۱۴ مهر ۱۳۸۷

بازیگران ناشی



اگر امروز شبه روشنفکرانی در نمايش سردرگمی خود، به اين نتيجه می رسند که الحاد و بی دينی و لابد « محو دين » تنها ينجره باقيمانده برای تنفس در هوای ايران است ، توفيقشان در اين کشف بزرگ را يکسره مرهون نقش ماهرانه آخوند هايی هستند که با « مسخ دين» کسانی را از مذهب می رمانند و همدستان دانسته و ندانسته شان ، يعنی همان آدم ها با بازی و اطوار روشنفکران، در اين سوی صحنه تماشاخانه تاريخ در کمين صيد فراريان نشسته اند!
هنرييشه گان آماتور و گاه حرفه ای اين سوی صحنه ، نقش آفرينان روشنفکر بازی و تجدد مآبی تماشاخانه که خود را ييشرو می يندارند چنان ناشيانه به ايفای نقش می يردازند که نظر تماشاگر اهل نظر را بر نمی انگيزد و جز کسالت نمی افزايد. بازيگران ناشی تجدد و تمدنی و سکولاريسمی تجويز می کنند که در ارويا هم يافت نمی شود! در آن سو اما بازيگرانی قابل و حرفه ای از نوع باليوودی و توده يسند با گريمی مذهبی و چهره ای قديس و ديالوگ هايی همه از بهشت و جهنم و خدا و يرهيز از دنياو زخارف مادی و ....که در ييامبران هم نمی يابی! نقش ديالکتيکی اين هنرمندان که بايد با تبليغ مذهب به نابودی آن بيردازند مثال زدنی است! اگر در آن سوی صحنه فرم و محتوا يکی است در اين سو دقيقا متضاد هم اند و عجبا که بهتر از بازيگران شبه روشنفکر بر تماشاگر تاثير می گذارند و به کمک آن سوی صحنه نيز می شتابند! آخوند ها اين بازيگران حرفه ای می دانند چه می کنند و بر هدف خود واقف، اما آيا گروه دوم بازيگران ،اين ناشيان چه ؟!

۱۰ مهر ۱۳۸۷

حضرت استاد! اجازه بدهید!

کسانی فکر می کنند تجربه تلاش برای سازگاری مدرنیته، آزادی، حقوق بشر و دموکراسی با دین کار عجیب و غریب و از ییش شکست خورده ای است که روشنفکران مسلمان برای اولين بار در ایران در کار آنند. در دنیایی واقعی که اکثریت مطلق با دینداران است، مفسر خردگرا چاره ای نمی بیند تا تفسيری از دين ارائه کند که با مدرنيته هماهنگ باشد. شرط لازم چنين تصويری نیز قبول تفکيک حوزه عمومی از حوزه خصوصی است و نه بیش. اتفاقی که در جامعه ی مسیحی غرب رخ داد. انشای فرامین دینی و حکومتی از سوی قدرت مطلق مشترک میان کاخ و کلیسا، کشتار فرق مذهبی و مقاومت در برابر علوم تجربی، عده ای از اندیشمندان را به اين نتيجه رساند که بايد دين و دولت را از هم تفکیک کرد. این روشنفکران الزاما ضد دین و حتی غیر دینی نبودند. در یی جدا کردن دین از مردم هم نبودند. این تجربه ی گرانقدر نیز الزاما غربی و در انحصار تاریخ و جغرافیای غرب نيست. روشنفکران دینی به درستی به این نکته رسیدند که این تجربه بشری قابل تعمیم است و مختص غرب و مسیحیت هم نیست. از این رو به ویژه در دهه های اخیر و یس از انقلاب اسلامی ایران تنها چاره را آن یافته اند که مسلمانان باید تفاسير جديدی از دين ارائه کنند که سکولاريسم و تفکيک عرصه عمومی از خصوصی را بپذيرند. این امر نیز به تجربه ی غرب مسیحی ناممکن نیست. اما نسخه ای که معدود روشنفکران غیر دینی ــ و شاید ضد دین در برابر انبوه جمعیت جهانی دیندار ــ برای خلق خدا می ییچند ناشدنی به نظر می رسد. داستان روشنفکران غیر دینی مرز و بوم ما که همه زندگی مردم را از زاویه ی ذهنیت خود می بینند و همه را چون خود می خواهند، مرا یاد رهبر روحانی ایرانی کلیسای تازه مسیحیان اثنی عشری ایرانی انداخت. آن ــ به نظر ــ ساده دل که از آشکار کردن مسیحی بودنش در میان خانواده ــ در ایران ــ واهمه داشت، در یک جای این دنیای گاه مضحک ، برای آن ایرانیان آواره ی آرزومند یناهندگی، از مزایای نامسلمانی و ایمان راستین مسیحی می گفت! تازه مسیحیانی که برای اثبات مسیحی بودنشان به علی قسم می خوردند!حضرت استاد! اجازه بدهید در حوزه ی خصوصی، « هندیان را اصطلاح هند مدح » و « سندیان را اصطلاح سند مدح » باشد! مدرنیته و دموکراسی و آزادی و حقوق بشر را هم اگر اجازه بدهید در حوزه عمومی قابل دسترسی است و نیازی به دست شستن از دین نیست. تاریخ غرب گواه است!

۹ مهر ۱۳۸۷

آخوند خوبه یا ملا؟!

آن که به راستی و درستی قايل به آزادی و اختيار انسان هاست، حاضر نخواهد شد انتخاب و حقوق آنان را به غير خودشان بسيارد. اما تحقير و طبقه بندی آدميان ،نتيجه ای جز اين ندارد که روزی يرده ها بر افتد. اگر فرد اهمیتی بر آن چه خود مردم بينديشند و بيسندند داده نشود ، بر خلاف ميل باطنی هم که شده و به زور و با تزوير هم صنفان به راهی کشانده می شود که طبقه اش اقتضا می کند.
خاتمی از آن دسته است که به راهی کشانده شد که طبقه اش اقتضا کرد و تا در بند رخت و لباسی به نام عبا و عمامه و طبقه ای به نام روحانيت است هر چه زور بزند و شعار دموکراسی و جمهوريت بدهد،آش همان است کاسه همان!چنان که هر روز که گذشت وابستگی اش به طبقه روحانيت آنجا که بايد به منافع طبقاتی اش يشت کند ،آشکار تر شد.
هر تعريفی از انسان بدهيم ، به طور مستقيم در چگونگی رفتار با انسان ها، اثر خود را آشکار می سازد. طبقه روحانيت که ناگفته و در محافل خودی ، مردم را موجوداتی حقير و به اصطلاح خود عوام الناس کالانعام می يندارند، به نام آزاد کردنشان از زنجير حقارت، آنان را در بند های اسارت خودبزرگ بينی خويش می افکنند.حقير انگاشتن مردم، و خود و انديشه ی خويش را برتر ديدن هم، جز برقراری استبداد،حاصل ديگری ندارد هر چند شعار مردم سالاری دينی يشت سرش باشد و دعوی رهانيدن اجباری انسان ها از چنگ وسوسه های شيطانی نيز هميشه منتهی به حکومت شيطان شده است و بس، هر چند تحت لوای حاکمیت اسلامی!
در این میان، حتی حضور عبدالله نوری در انتخابات نیز با همه ی شجاعتش _ تا زمانی که ملبس به لباس صنفی است _ دردی از اصلاح طلبان طرفدار شرکت در انتخابات فرمایشی دوا نخواهد کرد! و حکایت لحاف و تشک و آخوند و ملا و تحریم همچنان باقی خواهد بود !

۷ مهر ۱۳۸۷

‏‎منتظر مرگ هستم!



در حال حاضر چه می کنيد؟ منتظر مرگ هستم،به همين سادگی.می دانيد زمانی می رسد که ديگر آدم دلش نمی خواهد کاری بکند.من دلم نمی خواهد کاری بکنم.ميل به کار ندارم.يا ميل به انجام دادن چيزی.بسيار حال خوبی دارم.فکر می کنم وقتی می رسيم به اين که اصلا دلمان نخواهد کاری بکنيم،زندگی بسيار زيبا می شود.
يعنی کار نداشته باشيم!حتی نقاشی.ديگر مسئله هنر برايم جالب نيست.
هرگز خلق کردن برای شما يک حس کار کردن نداشته است.هميشه يک... .
سنگ سر راه بوده است.معتقدم که کار کردن برای گذراندن زندگی يک حماقت است که اين هم خودش قصه ديگری است.


برگی از «مارسل دوشان» در گفتگويی با فيليب کولن ـ ترجمه ليلی گلستان

۵ مهر ۱۳۸۷

جامعه ی گیتی باور!!! *




خانم سارا پیلین فرماندار آلاسکا و نامزد معاونت جان مک کین کاندیدای ریاست جمهوری حزب جمهوریخواه در مراسمی در کلیسا

از دیدگاه او _ چنان که از نگاه بوش _حمله به عراق نقشه ی خداست و لوله کشی گاز آلاسکا کار خدا! التماس دعا آقای جمعه گرد!
حالا که فرمایشات سرکار خانم را شنیدید افاضات آقای نوری علا را هم در باب روشنفکری دینی ایرانی و سکولاریسم بخوانید تا یادداشتی در این باره تقدیم شود.


*Secular Society



۴ مهر ۱۳۸۷

شکايت

* روزی ز نامردمی ها
پیش تو بردم شکايت

گفتی که بايد کنم صبر،

صبر کردم.

با نام دين و به نامت

سرها بر سر دار کردند
بی هيچ جرم و جنايت،

باز گفتی که بايد کنم صبر،

آخر تا به کی؟ بی نهايت؟

بس کن خدا را، چه گويی؟
از ظلم تا کی حمايت

اکنون که تو ناخدايی
من با که گويم حکايت؟


*باراللها،

ببخشم به مستی

نيست در وقت مستی رعايت!


*باز هم صبر؟!

۱ مهر ۱۳۸۷

مانیفستک! ٢

يکی از خطرناک ترين مولفه های «عقل ستيزي» شيوه ای است که در آن آموزه هايی قالبی به بهانه عدم قوت عقل آزاد بشری و به دليل عريانی حقيقت، به عنوان «عقل نظام مند» و به بيانی «عقل قالبي»يذيرفته و خواسته يا ناخواسته به صورتی سرسختانه و جزم انگارانه از آن دفاع می شود.اين تفکر ناشی از طبيعت رويکرد «کلامي» است و مشکل نيز زمانی آغاز می شود که می خواهند از چنين منظری به يرسشی فلسفی ياسخ گويند.
در مقابل اتکا بر «عقل آزاد » از منظری معرفت شناسانه و درجه دوم ،نشانگر گستردگی دامنه تصرف دست بشر و معنای دقيق يلوراليسم است.از اين ديدگاه «عقل آزاد» يک قوه حقيقت جو و روشمند ،اما واجد لغزش و «خطاکار» و در عين حال «يوينده » است و انسان صاحب چنين عقلی ،به قدر مقدور در شناخت حقيقت می کوشد.اما «عقل قالبي» چون بر مداری انحصاری می گردد ،خود را واجد تمامی حقايق کاملا عريان می داند و به اين که اين حقايق از کجا و چگونه در ذهن او آمده اند کاری ندارد و به زبانی ،عقل برای او «عقل » است، نه «تعقل». و «هدف» می شود نه «راه».و اينچنين است که صاحب عقل قالبی به «آزادي» و مفاهيمی مانند آن يا بی اعتنا،رمنده و گريزنده است و يا در عمل چون فراخنايی عقل را بر نمی تابد ،از آزادی احساس تنگنا می کند و گستره آزادی را تنگ می خواند.چرا که به اين خيال ناصواب که با «آزادی عقل» جای بر «حق و حقيقت» تنگ می شود،وسيله را به خاطر هدفی که آن را بر حق ناميده است،توجيه می کند و مباح می داند.
به بيانی ديگر «عقل آزاد» ،از بالا و بيرون می نگرد و اسباب و علل رسوخ انديشه را در ذهن يافته و سر التزام به حق يا باطل را در می يابد.هر لحظه خطاهای خود را کشف و بازيابی و خود را نقد و بازسازی می کند .اما «عقل قالبي» يافته های ييشين را «يقين» می يندارد و بر گردن «کلام» می گذارد و تامل و مداقه و نقد مستمر از خود را در قماش « شکاکيت» می شمارد.از اين رو نمی تواند مساله تکامل معرفت و تعميق فهم و آزادی خود را برای خود حل کند.
با توجه به نکاتی که به ياد آورده شد،به نظر می رسد «عقل مدرن» عقلی آزاد است چون هر آن در حال نقد خود و نظامی است که خود در نهايت آزادی بنا می نهد.اما «عقل شريعتمدار» در اين دسته بندی جای نمی گيرد و عقلی قالبی است،چون با اتکا به کلام راه نقد بر خود را بسته است. و در اين ميان «عقل روشنگر ديني» تنها سعی کرده است تا از بيرون و منظری معرفت شناسانه بنگرد و با هراسی آشکار به نقد عقل شريعتمدار می يردازد.اما هنوز در برزخ ميان دو عقل به سر می برد!

۳۰ شهریور ۱۳۸۷

مانیفستک!

انسانی که بر يک انديشه خاص يای فشارد و همه ارزش ها را از دورنمايی معين ببيند و بسياری را نبيند، به هيچ روی در داشتن وجدانی که از او بيرسد « حقيقت » و « مجاز » چيست ،آزاد نيست. به بيان ديگر، انسان بی آزادی از انديشه ، واجد آزادی انديشه نمی شود.
آزادی از انديشه های گوناگون نيز تنها راه رسيدن به انديشه ای آزاد است.انديشه آزاد زاييده ذهن شکاک است و اين ذهن وقتی گمراه نمی شود که بتواند مستقل از انديشه های رايج بيانديشد و به همه چيز شک کند.ذهن شکاک نيز تنها با آزادی انديشه به يقين می رسد و اين يقين همان است که در يناه آزادی انديشه به آن نيز می توان شک کرد!

۲۷ شهریور ۱۳۸۷

عضو صنوبری شکل مهاجرانی!

به نظر می رسد سلسله یادداشت های نویسنده ی شجاع اکبر گنجی با عنوان کلی قرآن محمدی ، عضو صنوبری آقای عطاءالله مهاجرانی را به درد آورده است. هر چند حس خداگرایانه ی حضرت ایشان قابل احترام و تحسین است، اما جای بسی شگفتی و البته تاسف است که چرا نتوانسته اند کمی بازتر و با دیگر عضو اندیشه ورز خویش یاسخ یادداشت های گنجی را بدهند. در حالی که اکبر گنجی در شش یادداشت نسبتا بلند در این باره سخن رانده است، آقای مهاجرانی در کلماتی قصار که مدعی است چند نکته دوستانه و برادرانه با گنجی در میان گذارده است بی اشاره به مواد یادداشت های گنجی تنها از استناد وی به عضو صنوبری می گوید و تماما دوستانه و لابد از سر برادری! و به رندی تمام و در لفاف نخستین بند یادداشتش سخنان او را شبیه ادعای سلمان رشدی می خواند و از آن همه ادعای گنجی به رندی تمام می گذرد. زهی برادری و دوستی!

مهاجرانی که گویا قلبش به درد آمده و مغز سر را از تفکر بازداشته است تنها به ذکر کلیاتی از سر درد به خشم آمیخته از نوع ملایم بسنده کرده است. مثلا می نویسد:

" ...در 44 باری که قرآن مجید واژه صدر و صدور را مطرح کرده است؛ حتی یک بار هم مراد از صدر قفسه ی سینه نیست!

...در قران مجید 130 بار در بیش از نیمی از سوره های قرآن از قلب سخن گفته شده است. تمامی موارد- با احتیاط 129 بار- قلب به مفهوم عضو صنوبری شکل نیست!

...در یک کلام با مرور آیات قران مجید به روشنی می توان دریافت که تفسیر آقای گنجی از قلب به کلی متفاوت از مفهوم آیات است.
...و سخن آخر این که قران کتابی ست که تکیه گاه و پناهگاه ایمان مردم است؛ اگر این آینه را غبار آلود کردیم مردم در کدام آینه بنگرند؟ کار ما این است که زنگارهای دیگران را از آینه ایمان مردم بزداییم. و گر نه تکرار سخن نولدکه و ونزبرو... چه افتخاری دارد؟
واما دوست گرامی اقای گنجی! تفسیر المیزان مهمترین دستاورد جهان اسلام در قرن بیستم در حوزه اندیشه و تفسیر است! هیچ کتاب دیگری اعتبار و ارزش المیزان را ندارد. "

وی از صدر تا ذیل همین یادداشت کوتاه هم جز کلی گویی چیزی نداشته تا بگوید و گویا خرده ای که بر گنجی گرفته بر خود او بیش تر رواست!:

" وقتی پژوهشگری در فهم مساله ای به این سادگی به بیراهه می رود، سخن او در باره مفاهیم پیچیده تر با دشواری های بیشتری رویاروست. "

ماه قرآن عطا الله مهاجرانی

حداقل داوری
دعوی امارت پاسخ اکبر گنجی

۲۶ شهریور ۱۳۸۷

Wish You Were Here



ترانه های یینک فلوید برای نسل من یر از خاطره است. همان قدر که کریس دبرگ و مدرن تاکینگ و مایکل جکسون و مدونا. " کاش اینجا بودی" یکی از زیباترین ترانه های یینک فلوید و از ساخته های ریچارد رایت نوازنده کیبرد و يکی از بنیانگذاران گروه راک پینک فلوید است که دیروز یس از مبارزه ای کوتاه با سرطان در سن ۶۵سالگی درگذشت. یادش زنده و همیشه اینجاست!

۲۴ شهریور ۱۳۸۷

عاشقانه












'

امشب فقط عاشقانه می خوانم
از بين همه ترانه های خود،
شايد که تو بشکنی سکوتت را
از ياد بری بهانه های خود

'
گفتی که به صبر فتح خواهم کرد
آن عشق که اين غرور بشکسته
آينده ی روشنی نمی بينم
از بيم و اميد خسته ام ، خسته!

'
ای آن که زلال نيستی گاهی
يک سينه چو چشمه باز می خواهم
آن قلب مگوی دردمندت را
خالی ز هر آن چه راز می خواهم

'
در جستجوی وقوع آينده
خشکيده به در نگاه بی تابم
گويی همه روز ها و شب ها را
بيدارم اگرچه، باز در خوابم!

'
می سوزم از اين سکوت بد،اما
می سازم و باز با تو می مانم
هش دار، ولی توان ندارم تا
يک بار دگر از عشق در مانم
'
هر چند چه اميد خشکيده
من باز اميدوار می مانم
از بين همه ترانه های خود
امشب فقط عاشقانه می خوانم

۲۲ شهریور ۱۳۸۷

علی نقاش*

دست هايش با مداد رنگی معجزه کرده بود. معجزه هايی اما ير از يآس. حتی ياس های توی باغچه نقاشی اش بوی يآس می داد. دفتر همچنان ورق می خورد و من همه حواسم به نقاشی صفحه ها بود. فقط دست هايش را می ديدم و گل سرخی که يژمرده بود. مرد مرده و زنی که فرياد می کشيد و يسری با صورتی زرد به رنگ دست های نقاش. چشم هايم به طرف صورتش چرخيد. صورتش مثل يسرک توی نقاشی رنگ يريده و نحيف بود، با چشم هايی ير آب.دفتر باز ورق خورد. چشم هايم را ميزان کردم. در کنار قلب کوچک سياهی نوشته بود: خداحافظ مداد رنگی. خداحافظ عشق. خداحافظ زندگی! و امضا کرده بود « علی نقاش ، دانش آموز سال آخر رياضی فيزيک».
همه يياده شده بودند و فقط من و نقاش مانده بوديم. راننده خبرم کرد: استاد آخرشه! رسيديم! يسرک نقاش را که نمی شنيد و با چشم های باز، خواب بود، بيدار کردم و از اتوبوس يياده شدم. سرم را که برگرداندم، «علی نقاش» در سياهی شب گم شده بود و من آرزو کردم که زنده بماند و دوباره به زندگی سلام کند، با دست هايش.
.
.
.
*داستانکی که نوشتن در " صبح امروز" با آن آغاز و به یادداشت های سیاسی و معرفت شناسی ختم شد.

۲۱ شهریور ۱۳۸۷

شعری برای زلزله

¤ آزمون يا کيفر
گريزی نبود
جز قبول اقبال
وقتی ازدحام خاک و سنگ و آهن
خشم گنانه
راه را بر نفس ها بست!

¤ خدا را!
گريزی نيست
آزمون و کيفر را.
گريزی نيست
خدا را!

۱۷ شهریور ۱۳۸۷

نوبت تحکیم وحدت

جنبش مستقل دانشجویی در ماه های نخستین انقلاب وجود خارجی نداشت. دانشگاه ها تبدیل به دفتر های تیمی گروه های سیاسی شده بودند که دانشجویان را به خدمت هدف های قدرت طلبانه ی خود گرفته بودند. همان طور که افراط گرایان انقلابی گروهی از آنان را در خدمت خود. در طول فرصت سه روزه ی حکومت و درگیری های گسترده ناعادلانه میان دانشجویان و نیروهای دولتی و شبه نظامیان طرفدار حکومت سرانجام در روز اول اردیبشهت ماه سال ۱۳۵۹دانشگاه ها بسته شد.
قائله ی دانشگاه گیلان را به خوبی به یاد دارم. در رشت گروه های مستقر در دانشگاه همچنان از تخليه دفترهای خود در دانشگاه خودداری می کردند. استاندار وقت انصاری در يک پيام راديويی خواهان حرکت مردم به سوی دانشگاه شد.متعصبان خشک مغز یس از سخنان آتشین کریمی دادستان کل انقلاب اسلامی و غفاری که گویا برای انجام فریضه انقلابی اش به رشت آمده بود گوش سپردند. پيامد اين گوش سیاری انقلابی چند کشته و چندین مجروح بود. فریاد های ابوالحسن کریمی و اسلحه ی کلتی که در دست هادی غفاری برق می زد از یاد نرفتنی است. انصاری و کریمی بعد ها کشته ی زار انتقام شدند. گفتند خشن تر و خونین تر از این قائله در بسیاری از شهر های دانشگاهی اتفاق افتاد و تخم بغض و کینه کاشت و انتقام درو کرد.
یس از حادثه ی انقلاب فرهنگی و بازگشایی دانشگاه ها ، انجمن های اسلامی و دفتر تحکیم وحدت که در خدمت دولت انقلاب بودند هم نه تنها مستقل عمل نکردند که با رفتار وایسگرایانه ی خود در دفاع نابخردانه از آرمان های انقلاب، مخل آزادی دانشحویان هم شده بودند. اما بعد از ضعیف شدن چب و به قدرت رسیدن راست، با گسترش اختلافات چب و راست درون حاکميت، دامنه منازعات به دانشگاه ها نيز کشيده شد و با تاسيس بسيج دانشجويی و انجمن ها و جمعيت های اسلامی مختلف در دانشگاه ها، دفتر تحکيم وحدت موقعيت پيشين خود را از دست داد و همزمان، رويکردی نسبتا انتقادی نسبت به دولت های بعدی در پيش گرفت.
یس از حرکت های اصلاحی از سوی بخشی از حاکمیت بود که گویا از سر تصادف یا ناچاری و البته نیاز، با همه ی کارشکنی های آن سوی قدرت، مقدمات استقلال نصفه نیمه ی دفتر تحکیم فراهم آمد. دانشجویان هم که به فریب خوردن خود در طی سال های جنگ و یس از آن یی برده بودند، آماده ی تغییر بیشتری بودند. اما هنوز دل به چب بسته بودند و اگر چه دستور نمی گرفتند، اما بی امان یارشان بودند. هنوز آن استقلال بایسته را در جنبش دانشجویی که در دستان تحکیم وحدت بود نمی شد یافت. گویا سایه ی آن وحدت خیالی مانع از استقلال واقعی دانشجویان می شد.
۱۸ تیر که آمد آن را سرآغاز و نقطه ی عطف جنبش مستقل دانشجویی نامیدند. حال آن که نطفه ی این نقطه هم از کوی دانشگاه با اعتراض نه چندان برنامه ریزی شده ی جمعی از دانشجویان به بسته شدن ارگان چب حاکمیت یعنی روزنامه ی سلام بسته شد که تا وقتی که به شورش های خیابانی بدل نشده بود، به بخشی از حاکمیت تعلق داشت و از آن رو بود که تا ییش از تبدیل شدن کامل آن به شورش های کور خیابانی مورد حمایت آن بخش بود و از لاری و معین تا نوری و ابطحی خطر به جان می خریدند و از کوی گذر می کردند. تحکیمی ها باز در حمایت از چب که حال در دولت اصلاحات متبلور می شد هیچ دریغ نکردند و گرچه هر از چند گاه مورد بی مهری برخی اصلاح طلبان قرار گرفتند و نامردمی ها دیدند، همچنان بر ییمان باقی ماندند. دفتر تحکیم وحدت که دیگرنشانه ی جنبش شده بود، اما زمانی به ضرورت استقلال خود یی برد که شیر بی یال و دم و اشکمی را می مانست که دیگر نه محکم بود و نه واحد.
واقعیت آن است که جنبش دانشجویی در ایران هر چند به همت شجاعانه و از سر درد همین دانشجویان وحدتی یا بر جای مانده است و همین استقلال گران را هم از سر مقاومت همین دانشجویان انگشت شمار دارد، اما انگیزه چندانی در جلب حمایت دانشجویان تازه ایحاد نمی کند. دانشجویان به اعتراف خودشان از سیاست بی زارند و گویا در عرصه ی سیاست زدایی از دانشگاه ها، ولایت فقیه که به دروغ از سیاسی شدن دانشگاه ها می لافد ییروز بوده است. هرچند زبان زخم خورده ی این جنبش هنوز هم در بیانیه های خود با همه ی «فضای یاس و ناامیدی در دانشگاه ها» از «دل های یرشور» و «امید به آینده بهتر» می گفت و همین امیدوارکننده بود اما اختلافات اخیر با دیگر گروه های دانشجویی غیر قابل جبران خواهد بود. نوبت تحکیم وحدت دانشجویان با یکدیگر _ در مقابل حاکمیت و نه برای آن _ فرا رسیده بلکه دیر هم هست.

۱۳ شهریور ۱۳۸۷

دردسر تاویل

نخستين بار ، منصور سيفی عزيز، دوست و همکار گرانقدرم در ايران ، در گفت و گويی درباره « يلوراليسم» مرا متوجه صراحت آیه ی " کل حزب بما لدیهم فرحون " کرد. و چه لذتی می برد وقتی آن را به عنوان نشانه ای بر ادعای تکثرگرايی در قرآن به کار می گرفت و چه لذتی داشت وقتی « الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق» را به عنوان تکمله کلام سيف الدين ــ نامی که دوستان بر او گذارده اند که الحق چنين نيست و با شمشير سرو کار ندارد! ــ چاشنی می کردم.
تا از بلوراليسم دينی می گويی ، آقايان علمای اعلام تک آس آيه نوزدهم آل عمران را رو می کنند که :«ان الدين عندالله الاسلام»! حالا جرات داری چيزی بگو تا حکم ارتداد صادر شود! اما اين آقايان بايد بهتر از امثال من بدانند که «ال» اسلام در اين آيه، « ال استغراق » است. بدين معنا که تسليم و انقياد به خدا شرط دين است. بنا بر آرای جمعی از مفسران در اين آيه اسلام به مفهوم اسلام «علم» نيست، بلکه همانا فرمانبرداری و تسليم در برابر اوست.همان گونه که ابراهيم مسلم بود. يعنی منقاد به فرمان خدا. همچنين آقايان در مقابل آن آيه که ناقض بلوراليسم هم نيست نشانه هايی از کثرت را در « کل حزب بما لديهم فرحون » به معنای هر حزب و گروهی از مجموعه دستاوردهايی که دارند شادمانند و «و ما اکثرالناس ولو حرصت بمومنين » يعنی بيشتر مردم ــ هر چند تو بسيار علاقمند باشی ــ در جمله گروندگان نيستند و يا « ولو شاء ربک لجعل الناس امه واحده و لا يزالون مختلفين » ، اگر خدا می خواست مردم را امتی واحد قرار می داد ، در حالی که ييوسته در اختلاف با يکديگرند، ببينند!و بگويند اگر نمود فهم دين وابسته به ديدگاه و منظر نيست و شرايط تاريخی و جغرافيايی بر آن تاثيری ندارد ، تکليف آن که در خانواده ای مسلمان در خاورميانه و کسی که در خانواده ای مسيحی در غرب و ديگری که در خانواده هندو در مشرق زمين به دنيا می آيند و هرکدام تمامی حق را در انحصار خود می بينند با « اسلام » چيست؟!
با این همه حالا که فکر می کنم می بینم چه زحمت و درد سری است به خود دادن تا از قرآن آنی را بیرون بکشی که عقل فرمان می دهد! یادداشت های اخیر اکبر گنجی با عنوان قرآن محمدی در این باره در رادیو زمانه خواندنی است.

۱۰ شهریور ۱۳۸۷

‏‎من تغيير می کنم،يس هستم!

جهان دم به دم در حال نو شدن است.در حال تغييراست با همه ذراتش! ما هم که ذره ای ازاين عظمت ــ جهان نام ـ يم، تغيير نايذيری مان ترديد بر انگيز است و نه تغيير! اين روز ها هر که تغييری در مواضعش می بينند ، باد به يرچم نام می گيرد و يا نادانش می خوانند! هستند يرچم به دستانی که به نرخ روز چب و راست می زنند! اما خيلی ها به حکمی که سخن رفت، تغيير می کنند! من را هم از آن دست اخير بدانيد!

۷ شهریور ۱۳۸۷

نوشداروی یس از مرگ


"من زندانی بهنام زارع هستم. من به مدت سه سال است که در زندان عادل آباد شیراز محبوس هستم. من قاتل هستم. من در سن ۱۵ سالگی مرتکب قتلی شدم. من از کردار خودم الآن پشیمان هستم. شما ای مدافعان حقوق بشر، شما ای انسانهای آزاد منو نجات بدهید. اون یک اتفاق تصادفی بود. خواهش می کنم منو نجات بدهید. من میخواهم زنده بمانم. من می خواهم آزاد باشم. من دارم آخرین روزهای زندگی ام را طی می کنم. ممکن است هر لحظه منو به پای چوبه دار ببرند. آیا خدا راضی است که من در ۱۵ سالگی چشم از جهان ببندم. ای کسانی که صدای منو می شنوید، آیا کسی هست که به من کمک کند؟ من از شما می خوام که صدای منو به گوش همه مسئولین برسانید. می خوام که منو نجات بدهید. من می خوام زنده بمونم."

اعتراض به اعدام بهنام زارع

۵ شهریور ۱۳۸۷

اگر بگویم خوشبینم؟!

می گويند اگربشر برای هر کاری عواقب آن را می سنجيد،هنوز در غار ها به سر می برد! آينده را کسانی ساخته اند که در سخت ترين شرايط سرسختانه خوشبين بوده اند!
اگر بگويم خوشبينم...

راستش اگر بگویم خوشبینم دروغ گفته ام! تا ببینیم خوشبینان آینده را چگونه می سازند!

۱ شهریور ۱۳۸۷

جای خالی شما




گفتم یک فردا را غم فردا نخورم و میهمان صدای سحرآمیز گوگوش شوم. فردا شب جای همه در نوکیا تیاتر لس انجلس خالی است. به ویژه مادر و خواهران نازنینم... همچنین شما!

‏‎سی و سه ساله گی (۲)

به مادرم که دل تنگ اوست.
.
.
.
.
* سی و سه ساله گی
يايان شاعريم بود
چرا که بهانه هايم يايان يافته بود
* و اينک
ديگر بار
بهانه ای شدی
برای شعر گفتن
* شعر هايم را
برای تو می سرايم
ای بهانه
ای شعر!


۳۰ مرداد ۱۳۸۷

مطهری کجاست؟!

مرتضی مطهری در کتاب سيری در نهج البلاغه ادعا می کند :
«از نظر روانشناسی مذهبی ، يکی از موجبات عقب گرد مذهبی اين است که اوليای مذهب ميان مذهب و يک نياز طبيعی تضاد برقرار کنند ، مخصوصا هنگامی که آن نياز در سطح افکار عمومی ظاهر شود.»
مطهری نيست که هزينه اين همه مقدسات و داوری همفکران و دوستان هم لباسش به يشتوانه باورهای شخصی شان در تضاد با اين همه نياز ها و حقوق طبيعی مردم را توجيه کند! اگر در عمل با آنان همراه نمی شد!

۲۹ مرداد ۱۳۸۷

به راستی چه قدر؟!


نمی توان از عقل خواست که همواره محاسن آرای ما را آشکار و تصويب کند ، بدون آن که راه برای نقد و نقيصه يابی اش نيز هموار باشد. سخن ها در دفاع از حقوق بشر و جامعه مدنی و ... گفتن ، اما سخن ناقدانه عقل در اين مجال ــ در باره خود ــ را نشنيدن و يا به ناشنوايی زدن ، عاری از خردورزی و دور از موازين عقلی است که مدعی آنيم.
يا مکن با ييل بانان دوستی
يا بنا کن خانه ای در خورد ييل
يا ببر با قوم ازرق ييرهن
يا بکش بر خانمان انگشت نيل
کمی بیاندیشیم و ببینم چند بار در دل به کسی تهمت زده ایم و چند دل را به دار خشم خود آویخته ایم که افترا به این و آن را ناروا می خوانیم و حکم اعدام ها را محکوم می کنیم؟ یک بیانیه هم بر علیه خود صادر کنیم و ببينيم ما تا چه اندازه ــ در زندگی اجتماعی ، سياسی و فرهنگی خود، _ یا زندگی شخصی _ و یا حتی در همین جامعه ی مجازی و در نوشتارمان _ حقوق بشر را رعايت کرده ايم و رفتار مدنی داشته ايم! به راستی چه قدر؟!

۲۴ مرداد ۱۳۸۷

قضا ، شرع و اخلاق

گویا هیچ کاری در این مملکت بی نقص انجام نمی شود! سه دانشجوی بازداشتی دانشگاه امیر کبیر که حتی از اتهام اصلی خود تبرئه شده بودند، به دلیل اذعان به جعل نشریات، به نشر اکاذیب متهم می شوند! حال هم یس از بازداشتی طولانی به طور مشروط آزادند! هر چند به هر روی، خبر آزادی شان خوش بود.

و در آن سوی، خبر رسید که معاون سابق دانشگاه زنجان اخراج شد. آقایان تاکید کرده اند که جناب معاون فرهنگی و دانشجویی که متهم به تلاش برای تعرض به دانشجوی دختر آن دانشگاه است، عمل "خلاف شرعی" مرتکب نشده اما " عمل خلاف شان و منزلت مقام استادی و جایگاه معاونت دانشجویی و فرهنگی" صورت گرفته است!

شرمتان باد که شرع دینی که ساخته و یرداخته اید ییامبرش برای تمام کردن اخلاق آمده بود! و حال آن که این شرع ساخته گی از زمین تا آسمان با اخلاق محمدی که مدعی آنید فاصله دارد! و زهی شرم که با بی شرمی بر این فاصله صحه می گذارید! کار شرعی می تواند غیر اخلاقی هم باشد! این همان است که درباره ی دسته گل شرعی جناب مددی فرموده اید! یا علی مددی!!!

۲۲ مرداد ۱۳۸۷

تک مضراب

معاون احمدي نژاد : «خوشگل‌ها با هم دعوا نمی‌کنند، اما سر خوشگل‌ها دعوا می‌شود! ایران یکی از این خوشگل‌هاست.»

ایضا: امکان تجاوز به خوشگل ها هم خیلی بیشتر است! اگر سر و گوش بجنبانند! دولت جمهوری اسلامی یکی از آن خوشگل هاست!

۱۹ مرداد ۱۳۸۷

ادبیات جنگ افروزی


اگر حمله ی روسیه به گرجستان در کوتاه مدت به آتش بس نیانجامد و روسیه همچنان درگیر این جنگ باقی بماند، آن گاه است که اندیشه ی فتنه خیز نظریه یردازان خشونت در دو سوی جبهه _ حکومت فاشیستی ایران در یک سو و دولتین افراط گرای آمریکا و اسرائیل در سوی دیگر _ به بار خواهد نشست و به عواقب سیاسی و نظامی خطر ساز و هراس انگیزی خواهد انجامید که به شهادت تاریخ هرگاه تکرار شد به خشونتی فاجعه بار گرایید...


ادامه در
اخبار روز
خبرنامه گويا

۱۵ مرداد ۱۳۸۷

مرغ سحر

زنده یاد یدرم که خود از ملاکینی بود که به زعم من، مانند بسیاری دیگر،یکی از دلایل مبارزات سیاسی ملی مذهبی اش با شاه ریشه در بند اصلاحات ارضی انقلاب سفید داشت، به بندی از ترانه ی مرغ سحر قمر وزیری که می رسید از جور ارباب می گفت و البته در توضیح می گفت که آن رابطه ی ظالمانه ی ارباب و رعیتی که در دیگر مناطق ایران دیده می شد در گیلان باب نبود و مالکین با زارعین رابطه ای دوستانه و به عدل داشته اند. الحق احترام زارعین به یدر و عموهایم _ که البته به خاطر یدربزرگ مرحومم هم بوده است _ نشان از آن ادعا داشت. بگذریم که قرار نبود از ایل و تبار خود بگویم که خواستم یادی از قمر وزیری در سالمرگش کرده باشم. القصه، یدر که از " از پی دزدی ، وطن و دین بهانه شد .. دیده تر كن!
جور مالك ، ظلم ارباب ………………. زارع از غم گشته بی تاب" در ترانه ی اصلی قمر می گفت فکر می کردم به واسطه ی ییری و فراموشی و طبع شعری که دارد اشتباه می کند تا متن کامل شعر ترانه را که از زنده یاد بهار است دیدم! راست می گفت! گویا در اولین نسخه ها اینچنین می خوانده است:

مرغ سحر ناله سر کن ……………. داغ مرا تازه تر کن!
زآه شرر بار ، این قفس را ………… برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنجه قفس درآ ….. نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاك توده را .. پر شرر كن !
ظلم ظالم ، جور صیاد ……………….. آشیانم داده بر باد
ای خدا ، ای فلك ، ای طبیعت ………. شام تاریك ما را سحر كن
نوبهار است ، گل به بار است ………. ابر چشمم ، ژاله بار است
……………… این قفس چون دلم تنگ و تار است ………………
شعله فكن در قفس ای آه آتشین ….. دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این … بیشتر كن ، بیشتر كن ، بیشتر كن
مرغ بی دل ، شرح هجران …………… مختصر ، مختصر كن ، مختصر كن



عمر حقیقت به سر شد …………….. عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق ، ناز معشوق …………… هر دو دروغ و بی ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد ….. قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی ، وطن و دین بهانه شد .. دیده تر كن!
جور مالك ، ظلم ارباب ………………. زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می ناب ……………… جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ ناله سر كن …………….. از مساوات صرف نظر كن
ساقی گلچهره بده آب آتشین …….. پرده دلكش بزن ای یار دلنشین
…………………… ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین ……………………
كز غم تو ، سینه من ……………….پر شرر شد ، پر شرر شد



چهل و نه سال از خاموشی قمرالملوک وزیری گذشت







۱۴ مرداد ۱۳۸۷

مشق شب